درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
یزدلغتنامه دهخدایزد. [ ی َ ] (اِخ ) ایزد و خدا. (ناظم الاطباء). با ایزد و یزدان همریشه است و معنی آن پاک و مقدس و درخور تحسین و آفریننده ٔ خوبیهاست و نام شهر یزداز آن است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ایزد شود.
چخوفلغتنامه دهخداچخوف . [ چ ِ خُف ْ] (اِخ ) آنتون پاولویچ (1860 - 1904م .). از نویسندگان نامدار و مشهور کشور روسیه است که بخصوص در نوشتن داستانهای کوتاه (نوول ) سبکی مبتکرانه داشته و آثاری جاویدان و درخور تحسین بجای گذاشته اس
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
نادرخورلغتنامه دهخدانادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) ناسزاوار. ناشایست . که درخور و سزاوار نیست : از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی ). || ناپسند. نامطبوع : <
اندرخورلغتنامه دهخدااندرخور. [ اَ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). لایق . (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی ). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب ،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق . شایسته
اندرخورفرهنگ فارسی عمیددرخور؛ لایق؛ شایسته؛ سزاوار: ◻︎ گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب / گفتا که در جواب پدید آورد هنر (ناصرخسرو۱: ۲۷۰).