درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
درخشانفرهنگ فارسی عمید۱. درخشنده؛ روشنیدهنده؛ روشن؛ تابان؛ رخشان.۲. درخور توجه؛ شاخص.۳. (بن مضارعِ درخشاندن) =درخشاندن
حساسفرهنگ مترادف و متضاد۱. احساساتی ۲. دلنازک، رقیقالقلب، زودرنج، سریعالتاثر، نازکدل ≠ بیتفاوت، غیرحساس ۳. خطیر، مهم، حیاتی، درخور توجه ۴. آلرژیک
پیش پاافتادهلغتنامه دهخداپیش پاافتاده . [ ش ِ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) برابر پای ساقط شده و افکنده . || در اصطلاح ، ذلیل و حقیر. که درخور توجه واعتنا نیست . || مبتذل . || معلوم همه کس . آسان . که همه کس داند. که همه جا هست . صاحب آنندراج گوید کنایه از بسیار نزدیک و
معقوللغتنامه دهخدامعقول . [ م َ ] (ع مص ) خردمند گشتن و دریافتن . (تاج المصادر بیهقی ). دریافتن و دانستن . نقیض جهل . (منتهی الارب ). ادراک کردن و آن از مصادری است که بر وزن اسم مفعول است مانند مجهود و میسور. (از اقرب الموارد). || (ص ) فهمیده . (منتهی الارب ). فهمیده و دریافت شده . (ناظم الاطب
داروینلغتنامه دهخداداروین . [ دارْ ] (اِخ ) چارلز روبرت . طبیعی دان انگلیسی ، نویسنده ٔ کتاب معروف «اصل انواع » ، روز دوازدهم فوریه ٔ 1809 م . در شهر «شریوسباری » متولد شد. او فرزند روبرت وارینگ و نوه ٔ دکتر اراسمومس داروین ، و مادرش که در <span class="hl" dir=
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
نادرخورلغتنامه دهخدانادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) ناسزاوار. ناشایست . که درخور و سزاوار نیست : از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی ). || ناپسند. نامطبوع : <
اندرخورلغتنامه دهخدااندرخور. [ اَ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). لایق . (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی ). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب ،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق . شایسته
اندرخورفرهنگ فارسی عمیددرخور؛ لایق؛ شایسته؛ سزاوار: ◻︎ گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب / گفتا که در جواب پدید آورد هنر (ناصرخسرو۱: ۲۷۰).