دردسرفرهنگ فارسی عمید۱. دردی که در سر پیدا شود.۲. [مجاز] زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند.
دردسردیکشنری فارسی به انگلیسیaggro, bother, discomfort, encumbrance, ill, irritation, load, matter, mess, nuisance, problem, rub, trial, trouble, vexation
دردسر آوردنلغتنامه دهخدادردسر آوردن . [ دَ دِ س َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دردسر دادن . دچار زحمت کردن . مصدع شدن . تصدیع دادن . موجب تصدیع و تضییع وقت شدن : نباید که شما دو تن مجلس عالی را دردسر آرید. آنچه نبشتنی است ، سوی من فراختر می باید نبشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
دردسر دادنلغتنامه دهخدادردسر دادن . [ دَ دِ س َ دَ ] (مص مرکب ) ایجاد دردسر کردن . ایجاد مزاحمت کردن . مورث تعب و رنج شدن . تصدیع. (دهار). مصادعت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون به خاقان رسیده شد خبرش بازپس شد نداد دردسرش . نظامی .حدیث چون
دردسر رسانیدنلغتنامه دهخدادردسر رسانیدن . [ دَ دِ س َ رَ دَ ] (مص مرکب ) تصدیع دادن . زحمت دادن . ایجاد کردن مزاحمت . به زحمت انداختن . تصدیع. (دهار) (منتهی الارب ). صدع : پایت را دردسری می رسان ره نتوان رفت به پای کسان .نظامی .
دردسر گرفتنلغتنامه دهخدادردسر گرفتن . [ دَ دِ س َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به صداع مبتلی شدن . (ناظم الاطباء) : صندل به خامه مال ز خوناب دل کلیم کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت .کلیم (از آنندراج ).
دردسردارلغتنامه دهخدادردسردار. [ دَدِ س َ ] (نف مرکب ) دردسردارنده . دارنده ٔ دردسر. زحمت دار. تصدیعدار: کار دردسردار؛ دشوار و با مخاطره .
دردسر آوردنلغتنامه دهخدادردسر آوردن . [ دَ دِ س َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دردسر دادن . دچار زحمت کردن . مصدع شدن . تصدیع دادن . موجب تصدیع و تضییع وقت شدن : نباید که شما دو تن مجلس عالی را دردسر آرید. آنچه نبشتنی است ، سوی من فراختر می باید نبشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
دردسر آوردنلغتنامه دهخدادردسر آوردن . [ دَ دِ س َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دردسر دادن . دچار زحمت کردن . مصدع شدن . تصدیع دادن . موجب تصدیع و تضییع وقت شدن : نباید که شما دو تن مجلس عالی را دردسر آرید. آنچه نبشتنی است ، سوی من فراختر می باید نبشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
دردسر دادنلغتنامه دهخدادردسر دادن . [ دَ دِ س َ دَ ] (مص مرکب ) ایجاد دردسر کردن . ایجاد مزاحمت کردن . مورث تعب و رنج شدن . تصدیع. (دهار). مصادعت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون به خاقان رسیده شد خبرش بازپس شد نداد دردسرش . نظامی .حدیث چون
دردسر رسانیدنلغتنامه دهخدادردسر رسانیدن . [ دَ دِ س َ رَ دَ ] (مص مرکب ) تصدیع دادن . زحمت دادن . ایجاد کردن مزاحمت . به زحمت انداختن . تصدیع. (دهار) (منتهی الارب ). صدع : پایت را دردسری می رسان ره نتوان رفت به پای کسان .نظامی .
دردسر گرفتنلغتنامه دهخدادردسر گرفتن . [ دَ دِ س َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به صداع مبتلی شدن . (ناظم الاطباء) : صندل به خامه مال ز خوناب دل کلیم کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت .کلیم (از آنندراج ).
دردسردارلغتنامه دهخدادردسردار. [ دَدِ س َ ] (نف مرکب ) دردسردارنده . دارنده ٔ دردسر. زحمت دار. تصدیعدار: کار دردسردار؛ دشوار و با مخاطره .