درزلغتنامه دهخدادرز. [ دَ ] (ع مص ) دوختن جامه بصورتی که بی نهایت بهم نزدیک و چسبیده باشد. (از اقرب الموارد).
درزلغتنامه دهخدادرز. [ دَ ](ع اِ) ناز و نعمت دنیا و لذت آن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || درزالثوب ؛ شکاف جامه که دوخته باشند، معرب . (منتهی الارب ). ارتفاع و برآمدگی که در جامه پدید آید آنگاه که دو سوی آنرا برای دوختن جمع کنند، و آن معرب از فارسی است . (از اقرب الموارد). ج ، دُروز. (
درزلغتنامه دهخدادرز. [ دَ رَ ] (ع مص ) دست یافتن بر متاع دنیا و لذت آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درزلغتنامه دهخدادرز. [ دُ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان درز و سایه بان بخش مرکزی شهرستان لار واقع در 126 هزارگزی شمال خاوری لار و در دامنه ٔ شمالی کوه پیر خروس . آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7</sp
فرضیة دیراکDirac hypothesis, Dirac-Jordan hypothesis, Dirac principleواژههای مصوب فرهنگستانفرضیهای مبنی بر اینکه مقادیر ثابتهای طبیعت، مانند ثابت جهانی گرانش و ثابت پلانک و بار بنیادی در طول زمان تغییر میکنند و تابعی از عمر عالماند
دیرش رخشآفتاب/ دیرش رخشافتابbright sunshine durationواژههای مصوب فرهنگستاندورۀ زمانیای که در آن تابش خورشیدی بهشدتی است که از اجسام سایههای آشکار ایجاد کند متـ . ساعات آفتابی
درپیشلغتنامه دهخدادرپیش . [ دَ ] (ق مرکب ) سابق . سابقاً. پیش از این . قبل از این . آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف ، تقدم ؛ در پیش فرستادن . (دهار).- در پیش آمدن ؛ نزدیک آمدن . (ناظم الاطباء).- || قبل از این آمدن . (ناظم الاطباء).- || مقاومت نم
درشلغتنامه دهخدادرش . [ دَ ] (اِ) پایگاه و طویله ٔ اسبان . (برهان ) (آنندراج ) : جای علفش نه زین کهن درش از خوشه ٔ چرخ و گوشه ٔ عرش . خاقانی (در صفت براق ).|| در فرس باستان (هخامنشی ) به معنی جرأت کردن و جسارت ورزیدن است . (یسنا
درزمونلغتنامه دهخدادرزمون . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
درزابلغتنامه دهخدادرزاب . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شوریجه ٔ بخش سرخس شهرستان مشهد واقع در 77 هزارگزی جنوب باختری سرخس و سر راه مالرو عمومی پل خاتون به مزدوران ، با 183 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه و راه آن مالرو اس
درزابلغتنامه دهخدادرزاب . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد واقع در 40 هزارگزی شمال باختری صالح آباد و سر راه مالرو عمومی صالح آباد به پل خاتون . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
درزابلغتنامه دهخدادرزاب . [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. حدود دهستان : از طرف خاور به دهستان چولائی خانه ، از جنوب به دهستان میان ولایت و بیزکی و چناران ، از شمال به ارتفاعات آلاداغ . آب مزروعی کلیه ٔ قرای آن از چشمه سار و قنوات است . این دهستان از <span class="hl"
درزابلغتنامه دهخدادرزاب . [ دَ ] (اِخ )دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد واقع در 9 هزارگزی جنوب بجستان و 4 هزارگزی غرب راه شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
شاخۀ ریل سومthird rail runواژههای مصوب فرهنگستانفاصلۀ بین یک درز ریل سوم تا درز بعدی که طول مشخصی دارد
درزمونلغتنامه دهخدادرزمون . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
درز کردنلغتنامه دهخدادرز کردن . [ دَ ک َدَ ] (مص مرکب ) شکافته شدن . (آنندراج ) : ره از تبخال پی شان لرز می کردزمین تا گاو ماهی درز می کرد. زلالی (از آنندراج ). || کنایه ازفاش گردیدن و آشکار شدن . (از برهان ).- درز
درزی کلا شیخلغتنامه دهخدادرزی کلا شیخ . [ دَ ک َ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بانصر بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 5 هزار و پانصد گزی شمال بابل و کنار راه شوسه ٔ بابل به بابلسر با 780 تن سکنه . آب آن از چاه است . (از فرهنگ جغرافیا
درز گرفتنلغتنامه دهخدادرز گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دوختن . || قسمتی از پارچه را روی هم نهادن و بدرازا دوختن بقصد کاستن از عرض آن همچنان که دو کنار جامه را. || درز گرفتن مطلبی یا کلامی یا کمر چیزی ؛ کوتاه کردن گفتگوی آن . به اختصار آن کوشیدن . به کوتاهی آن پرداختن . (یادداشت مرحوم دهخدا
درزابلغتنامه دهخدادرزاب . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شوریجه ٔ بخش سرخس شهرستان مشهد واقع در 77 هزارگزی جنوب باختری سرخس و سر راه مالرو عمومی پل خاتون به مزدوران ، با 183 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه و راه آن مالرو اس
حسن آباد گودرزلغتنامه دهخداحسن آباد گودرز. [ح َ س َ دِ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اﷲبیگی بخش مرکز شهرستان سقز در 28هزارگزی شمال خاور سقز و دوهزارگزی جنوب گودرز. کوهستانی و سردسیر است . 90 تن سکنه ٔ سنی کردی زبان دارد. آب
تازه اندرزلغتنامه دهخداتازه اندرز. [ زَ / زِ اَ دَ ] (اِ مرکب ) اندرز تازه . اندرز نو : بگویم یکی تازه اندرز نیزکه آن برتر از دیده و جان و چیز. فردوسی .رجوع به تازه شود.
جودرزلغتنامه دهخداجودرز. [ دَ ] (معرب ، اِ) صورتی از گودرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به گودرز شود.
اندرزلغتنامه دهخدااندرز. [ اَ دَ ] (اِ) پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نصیحت . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (فرهنگ سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). موعظت
گودرزلغتنامه دهخداگودرز. [ دَ ] (اِ) مرغی است که بیشتر بر کنارهای آب نشیند. (برهان ). مرغی باشد که بر آب بنشیند. (صحاح الفرس ). || چیزی را نیز گویند که خرق و التیام نپذیرد، یعنی از هم جدا نشود و به هم نیاید، و این معنی در فلکیات جاری است ، لاغیر. (برهان ). ظاهراً از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان