درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان باشد. رجوع به الاصابة و منتهی الارب شود.
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (ص ، ق ، اِ) کل . تام . کامل . تمام . (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص . (غیاث ). که کم نیست : سنگ این نانوا درست است . مقابل کم : وزن یا سنگ درست ؛ که کم نباشد. سنگ تمام . سنگ حق . || وافیه . بخوبی . بسزا. بتمامی .(یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه <span c
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (اِخ ) ابن رباط فُقَیمی . شاعری بوده است معاصر فرزدق (قرن اول هجری ) و او سیاه چرده و کوتاه بالا و زشت روی بوده . (از البیان و التبیین ج 2) (از منتهی الارب ).
خپلهلغتنامه دهخداخپله . [ خ ِ پ ِ ل َ / ل ِ ] (ص ) کوتوله . کوتاه بالای درشت استخوان فربه و سطبر. کوتاه قد گوشت ناک . عُنْبُط. حِبِقَّه . بُحتُر. (یادداشت بخط مؤلف ).
ممسودلغتنامه دهخداممسود. [ م َ ] (ع ص ) رجل ممسود؛ مرد نیک درشت استخوان برپیچان و استوارخلقت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). که خلقت او استوار است . مجدول الخلق . (از اقرب الموارد).
بزرگ استخوانلغتنامه دهخدابزرگ استخوان . [ ب ُ زُ اُ ت ُ خوا / خا ] (ص مرکب ) درشت استخوان . آنکه استخوانهای درشت دارد : [ مردم زنگستان ] مردمانی اند تمام صورت و بزرگ استخوان و مجعدموی و طبع ددگان دارند و سخت سیاهند. (حدود العالم ).
فیلچهلغتنامه دهخدافیلچه .[ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) فیل کوچک . (یادداشت مؤلف ). بچه ٔ فیل . فیل بچه . (یادداشت دیگر). || زن فربه و درشت استخوان و کلان و چاق . (یادداشت مؤلف ).- فیلچه زن ؛ زن چاق و فربه . فیلچه . اصل کلمه ٔ عربی زنفی
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [ دَ رَ ] (اِخ )ترشت . طرشت . دهی در طرف مغرب شهر تهران . (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند.
درشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ نرم] ناهموار؛ زبر؛ زمخت؛ خشن.۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگتر باشد.
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
درشتدیکشنری فارسی به عربیخشن , شرس , فظ , في العراء , قاسي , قوي , کبير , کتلة , مجموع اجمالي , مختصر
درشتدیکشنری فارسی به انگلیسیbig, coarse, full-bodied, heavy, jumbo, king, large, sizable, sizeable, thick
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [ دَ رَ ] (اِخ )ترشت . طرشت . دهی در طرف مغرب شهر تهران . (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند.
خرد و درشتلغتنامه دهخداخرد و درشت . [ خ ُ دُ دُ رُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) غَث ّ و سمین . کوچک و بزرگ .
درشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ نرم] ناهموار؛ زبر؛ زمخت؛ خشن.۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگتر باشد.
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
دارماند درشتheavy slashواژههای مصوب فرهنگستاندارماندهایی شامل بینههای برداشتنشده و کندههای ریشهکنشده و ساقههای شکسته یا ریشهکنشده و چوبهای سنگین