درفسیلغتنامه دهخدادرفسی . [ دُ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به درفس که نام جد عبدالرحمان بن محمدبن عباس بن ولیدبن محمدبن عمربن درفس دمشقی درفسی است که محدث بود.(از الانساب سمعانی ) (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
درفشیلغتنامه دهخدادرفشی . [ دَ رَ ] (اِخ )ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 12 هزارگزی باختر فومن بین کمادول و ماکلوان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
درفشیلغتنامه دهخدادرفشی . [ دِ رَ ] (ص نسبی ) هویدا.پیدا. آشکار. انگشت نما. (آنندراج ). عَلَم . مشهور.- درفشی شدن ؛ مشهور شدن . آوازه شدن : همانا شنیدند گردن کشان درفشی شد اندر جهان این نشان . فردوسی .نگ
درفشیفرهنگ فارسی عمیدآشکار.⟨ درفشی کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] به خوبی یا بدی شهرت پیدا کردن: ◻︎ به گفتار کرسیوز بدنهان / درفشی مکن خویشتن در جهان (فردوسی: ۲/۳۵۴).
درفشیsubulateواژههای مصوب فرهنگستانویژگی بخش یا اندامی کمابیش استوانهای و ظریف در گیاهان که در رأس باریک شده باشد متـ . درفشیشکل subuliform, awl shape
درفشیsubulateواژههای مصوب فرهنگستانویژگی بخش یا اندامی کمابیش استوانهای و ظریف در گیاهان که در رأس باریک شده باشد متـ . درفشیشکل subuliform, awl shape