درعملغتنامه دهخدادرعم . [ دِ ع ِ ] (ع ص ، اِ) هیچکاره ٔ بدزبان . (از منتهی الارب ). تباه و بد زبان . (از اقرب الموارد). بی ادب . || روستایی . || بدجنس . || مصاحب پست . (از ناظم الاطباء).
ذرهملغتنامه دهخداذرهم . [ ذُ هَُ ] (اِ)جوالیقی در المعرب بنقل از ابن الکلبی گوید: جُرهُم معرّب است و اصل آن ذُرهُم است . رجوع به جرهم شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) ابن زید اوسی ، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود.
اشغلدیکشنری عربی به فارسیبکارگماشتن , گرفتن , استخدام کردن , نامزدکردن , متعهد کردن , از پيش سفارش دادن , مجذوب کردن , درهم انداختن , گيردادن , گروگذاشتن , گرودادن , ضامن کردن , عهد کردن , قول دادن
engagesدیکشنری انگلیسی به فارسیمشغول است، مشغول کردن، متعهد کردن، گرفتن، استخدام کردن، بکار گماشتن، نامزد کردن، از پیش سفارش دادن، درهم انداختن، گیر دادن، گرو گذاشتن، گرو دادن، قول دادن، نامزد گرفتن، عهد کردن
توریشلغتنامه دهخداتوریش . [ ت َ ] (ع مص ) بر یکدیگر برآغالیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). برآغالانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فتنه کردن میان مردم و درهم انداختن مردم را به دشمنی . (آنندراج ).
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) ابن زید اوسی ، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) خلیفه ٔ صالح مطوعی ، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است . رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ )ابن نصربن رافعبن لیث بن نصر سیار. از مطوعه ٔ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هَِ ] (ع اِ) مرغزار با درخت و بوستان با دیوار. (منتهی الارب ). حدیقه . (اقرب الموارد).
مدرهملغتنامه دهخدامدرهم . [ م ُ دَ هََ ] (ع ص ) رجل مدرهم ؛ مرد بسیاردرهم . (منتهی الارب ). بسیاردرم و مالدار. (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صاحب شکل مستدیر چون درهم . (یادداشت مؤلف ): هی [ اکلیل الملک ] حشیشة ذات ورق مدرهم . (ابن بیطار، یادداشت مؤلف ).
مدرهملغتنامه دهخدامدرهم . [ م ُ رَ هَِم م ] (ع ص ) شیخ مدرهم ؛ پیر برجای مانده . (منتهی الارب ). سخت پیر. (مهذب الاسماء). پیر سالخورده که دندانهایش بر اثر کثرت سن فروریخته است . (از اقرب الموارد).
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) ابن زید اوسی ، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) خلیفه ٔ صالح مطوعی ، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است . رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ )ابن نصربن رافعبن لیث بن نصر سیار. از مطوعه ٔ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود