خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دریا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دریا
/daryā/
معنی
حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته، قابل کشتیرانی بوده، و به اقیانوس راه داشته باشد؛ بحر: دریای عمان، دریای مدیترانه.
〈 دریای اخضر: [قدیمی، مجاز] آسمان.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. اقیانوس، بحر، یم
۲. رود ≠ بر، خشکی
دیکشنری
brine, main, sea
-
جستوجوی دقیق
-
دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ . ق . سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ).
-
دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تق...
-
دریا
فرهنگ نامها
(تلفظ: daryā) (در جغرافیا) تودهی بسیار بزرگی از آب ، دریاچه ، رود بزرگ ؛ (به مجاز) شخص بسیار آگاه و دانشمند در زمینههای گوناگون ؛ (به مجاز) (در تصوف) حقیقت یا ذات حق .
-
دریا
واژگان مترادف و متضاد
۱. اقیانوس، بحر، یم ۲. رود ≠ بر، خشکی
-
mare
دریا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[نجوم] ناحیۀ وسیع تیرۀ یا پست بر سطح سیاره یا قمر
-
دریا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: drayāp] ‹دریاب› (جغرافیا) daryā حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته، قابل کشتیرانی بوده، و به اقیانوس راه داشته باشد؛ بحر: دریای عمان، دریای مدیترانه.〈 دریای اخضر: [قدیمی، مجاز] آسمان.
-
دریا
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) آب زیادی که محوطة وسیعی را فرا گرفته باشد و به اقیانوس راه دارد، بحر.
-
دریا
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: deryâ طاری: deryâ طامه ای: deryâ طرقی: deryâ کشه ای: deryâ نطنزی: deryâ
-
دریا
دیکشنری فارسی به انگلیسی
brine, main, sea
-
دریا
دیکشنری فارسی به عربی
بحر , بحيرة , فرس , فيضان , قناة
-
دریا
واژهنامه آزاد
راموز.
-
واژههای مشابه
-
دریا زده
لغتنامه دهخدا
دریا زده . [ دَرْ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دریاگرفته . رجوع به دریاگرفته شود.
-
دریا شکافتن
لغتنامه دهخدا
دریا شکافتن . [ دَرْ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) پیمودن بحر. دریا گذاردن : ندانی که سعدی مکان از چه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت .سعدی .
-
دریا شکل
لغتنامه دهخدا
دریا شکل . [ دَرْ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) بشکل دریا. چون دریا : دوستگانی دادشاهم جام دریاشکل و من خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست .خاقانی .