دست دست کردنلغتنامه دهخدادست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
پاس دستبهدستflip pass, hand-off passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
دست کشیدهلغتنامه دهخدادست کشیده . [ دَ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) لمس شده . مالیده شده به دست . || ادعاشده و درخواست شده . || تصرف شده و گرفته شده . (ناظم الاطباء). || تعطیل کرده و از کار بازایستاده . || ترک کرده . رهاکرده .
دست کشیدنلغتنامه دهخدادست کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دست مالیدن و ملامسه کردن . (برهان ) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست . نظامی .گر ز لبی شربت شیرین چشنددست به شیرینه
دست کشیدنفرهنگ فارسی معین(دَ. کِ دَ) 1 - (مص ل .) دست مالیدن . 2 - ترکِ چیزی گفتن . 3 - (مص م .) تربیت کردن ، پرورش دادن .
أحْجَمَدیکشنری عربی به فارسیپس زد , عقب نشست , به عقب برگشت , جا زد , شانه خالي کرد , عقب نشيني کرد , متنفر شد , نفرت پيدا کرد , بدش آمد , زير بار نرفت , استنکاف نمود , دست کشيد , خودداري کرد , کناره گيري کرد , طفره رفت , ابا کرد , امتناع ورزيد
زینبیلغتنامه دهخدازینبی . [ زَ ن َ ] (اِخ ) حسین بن محمدبن علی بن الحسن الزینبی ، مکنی به ابی طالب . وی در بغداد نقیب النقباء و مردی فقیه و موجه و شریف بود و در اواخر عمر از نقابت دست کشید و در سال 512 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از اعلام زرکلی ).
ژاکلغتنامه دهخداژاک . (اِخ ) ملقب به شهید، معاصر بهرام پنجم ساسانی . وی از عیسویانی است که از انکار دیانت خود امتناع کردند و بفرمان شاهنشاه ساسانی به مجازات «نُه مرگ » محکوم شدند زیرادر مقابل محکمه ٔ شاهی جسورانه تذکر داده بودند که یزدگرد اول نیز چون از رفتار نیک خود نسبت به عیسویان دست کشید
شقیقلغتنامه دهخداشقیق . [ ش َ] (اِخ ) نام قلعه ای بوده در حدود عسقلان که صلاح الدین ایوبی پس از فتح مکه در اواخر قرن ششم هجری آن قلعه را گشود و کوتوال قلعه به حضور وی رسید و با سخنان ظاهرآراسته اظهار بندگی و اطاعت کرد و او را بفریفت .صلاح الدین او را بخشود و دستور خودداری از محاصره ٔ قلعه داد
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از آنندراج ). آن جزء از بدن آ
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
دستفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان.۴. [مجاز] قدرت و سلطه.۵. [مجاز] قاعده و قانون.۶. [مج
داندستلغتنامه دهخداداندست . [ دَ ] (اِخ ) نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی . (این نام بصورتهای واندست ، ویدس ، وایدست نیز آمده است ). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود.
دردستلغتنامه دهخدادردست . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا. (آنندراج ). آماده . حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).- در دست دادن ؛ تسلیم کردن . (ناظم الاطباء).- || غدر و خیانت نمودن . (ناظم الاطباء).
دستادستلغتنامه دهخدادستادست . [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دست + الف وقایه + دست ) سودای نقدانقد؛ یعنی چیزی بگیرند و همان لحظه قیمت بدهند. (برهان ). نقد. دست به دست دادن . (آنندراج ). سودای نقد به نقد یعنی هرچه خرند همان لحظه قیمت وی را دهند. (ناظم الاطباء). مقابل پسادست یعنی نسیه . ناجزاً بناج
دوردستلغتنامه دهخدادوردست . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی ). و چون مطلب
حسن چپ دستلغتنامه دهخداحسن چپ دست . [ ح َ س َ ن ِ چ َ دَ ] (اِخ ) شاعر فارسی زبان است . (ذریعه ج 9 ص 241، از تذکره ٔ روز روشن ).