دعلجلغتنامه دهخدادعلج . [ دَ ل َ ] (اِخ ) ابن احمدبن دعلج بغدادی سجزی ، مکنی به ابومحمد. محدث بود. اصل وی از سجستان (سیستان ) است . دعلج مدتی در مکه مجاور گشت و سپس در بغداد اقامت گزید و به سال 351 هَ . ق .درگذشت . او راست : مسند و مسندالمقلین . (از الاعلام ز
دعلجلغتنامه دهخدادعلج . [دَ ل َ ] (ع ص ، اِ) جوال پر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جامه های رنگ رنگ . (منتهی الارب ). الوان از جامه ها. (از اقرب الموارد). || کسی که بلاحاجت راه رود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ). بسیارخوار از انسان و یا حیوان . (از
دهلیزلغتنامه دهخدادهلیز.[ دِ ] (معرب ، اِ) مکانی که میان دروازه و خانه باشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). از آنچه که عرب از فارسی گرفته ، یکی دهلیز است و آن عبارت از میان خانه ودر می باشد. (از المزهر سیوطی ). دالان اندرونی . ج ، دهالیز. (مهذب الاسماء). معرب از فارسی است . (المعرب جوالیقی ص <s
دهلیزفرهنگ فارسی عمید۱. ‹دهلیزه، دالیز، دالیج› راهرو تنگ و دراز؛ دالان.۲. (زیستشناسی) هریک از دو حفرۀ فوقانی قلب که خون را به بطنها میفرستد.
دهلیزلغتنامه دهخدادهلیز. [ دِ ] (اِ) به کسر دروازه و اندرون سرا و به فتح معرب است ودهالیز بر آن جمع بسته اند . (انجمن آرا). بالان . دالان . معرب دالیز. فاصله ٔ میان در و خانه . دالیج . دلیج . (یادداشت مؤلف ). دالان و محل میانه ٔ دو در و یا محلی که میان در خارجی خانه باشد و شیخانه نیز گویند. (
دعلجةلغتنامه دهخدادعلجة. [ دَ ل َ ج َ ] (ع اِ) نوعی از راه رفتن و مشی . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || بازیی است کودکان را که در رفتن و برگشتن اندر پی هم قرار میگیرند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دعلجةلغتنامه دهخدادعلجة. [ دَ ل َ ج َ] (ع مص ) گرد آوردن آب را در حوض . || رفتن و آمدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تاریکی . (منتهی الارب ). تاریک شدن شب . (از اقرب الموارد). || بسیار گرفتن . || غلطانیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . || جهیدن چون جهش موش و موش صحرایی . |
ابن احمد سجستانیلغتنامه دهخداابن احمد سجستانی . [ اِ ن ُ اَ م َ دِ س ِ ج ِ ] (اِخ ) دعلج بن احمدبن دعلج بن عبدالرحمن . معدل و محدث ، صاحب کتاب مسند. وفات او در بغداد به سال 351 هَ .ق .
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن نعمان . محدث است و اسحاق ابن ابراهیم شهیدی از او روایت کند و او از خلیدبن دعلج روایت دارد. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 279 شود.
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبله ٔ دقاق . از مالک روایت کند. ازدی او را دروغ گو خوانده . دعلج در کتاب غرائب مالک از او نقل کند. (لسان المیزان ج 2 ص 964).
دوغیلغتنامه دهخدادوغی . [ ی ی / ی ] (اِخ ) احمدبن احمدبن یوسف دوغی ، مکنی به ابوصادق . راوی است و از ابوبکر اسماعیلی و دعلج بن احمد و جز آن دو روایت دارد و به سال 417 هَ . ق . درگذشته است . (از لباب الانساب ).
دعلجةلغتنامه دهخدادعلجة. [ دَ ل َ ج َ ] (ع اِ) نوعی از راه رفتن و مشی . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || بازیی است کودکان را که در رفتن و برگشتن اندر پی هم قرار میگیرند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دعلجةلغتنامه دهخدادعلجة. [ دَ ل َ ج َ] (ع مص ) گرد آوردن آب را در حوض . || رفتن و آمدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تاریکی . (منتهی الارب ). تاریک شدن شب . (از اقرب الموارد). || بسیار گرفتن . || غلطانیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . || جهیدن چون جهش موش و موش صحرایی . |
مدعلجلغتنامه دهخدامدعلج . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) گردآورنده ٔ آب در حوض . (آنندراج ). نعت فاعلی است از دعلجة. رجوع به دعلجة شود.