دهاتیلغتنامه دهخدادهاتی . [ دِ ] (ص نسبی ) (اصطلاح عامیانه ) (مرکب از: ده ، قریه و «ات » مأخوذ از تازی نشانه ٔ جمع و یای نسبت ) مانند ایلاتی در تداول عامه ، اهل روستا. اهل ده . ساکن ده . مقابل شهری . (یادداشت مؤلف ). روستایی .مقابل شهری . (ناظم الاطباء). رجوع به ده شود. || مردم ساده لوح و بی
آشتی خوارهلغتنامه دهخداآشتی خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) حلوا یا طعام دیگر یا دعوتی که پس از آشتی دو تن ، آن دو با دوستان دیگر در یک جای صرف کنند. حلوای آشتی .
جفلیلغتنامه دهخداجفلی . [ ج َ ف َ لا ] (ع اِ) مهمانی عام .(مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). دعوت طعام که عام باشدو همگانی . (از اقرب الموارد). سفره ٔ عام . میهمانی وضیافتی که همگانی باشد: دعاهم الجفلی ؛ یعنی ایشان را بجماعت و بطور همگانی به میهمانی خواند. مقابل نَقَری ̍، یعنی دعوت خاصه ، دعوتی ک
ختنه کردنلغتنامه دهخداختنه کردن . [ خ َ ن َ / ن ِک َ دَ ] (مص مرکب ) بریدن . قطع کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بریدن سر غلاف نره . اِعذار. (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ) عُذر. اِعباش . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). ختان . اختان . (ت
مقلاصلغتنامه دهخدامقلاص . [ م ِ ] (اِخ ) لقبی که دایه ٔ منصور خلیفه در کودکی بدو داده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : طبیب گفت من در کتابهای ما خوانده ام که ملکی باشد نام او مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت بماند این حکایت با منصور بگفتند. منصور گفت مرا در کود