دلسردلغتنامه دهخدادلسرد. [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سرددل . بی شوق . بی رغبت . بی میل . (ناظم الاطباء) : بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا. غنی (از آنندراج ).|| مأیوس . ناامید.
دلسردفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دلگرم] افسرده؛ ناامید.۲. مٲیوس۳. کسی که شوق و رغبت به کاری نداشته باشد.
دلسردفرهنگ مترادف و متضادافسرده، بیاشتیاق، بیرغبت، دلسوخته، دلمرده، مایوس، ناامید، نومید، وازده ≠ امیدوار
دلسرد ساختنلغتنامه دهخدادلسرد ساختن . [ دِ س َ ت َ ] (مص مرکب ) مأیوس و ناامید کردن : از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت . صائب .|| بی رغبت کردن . بی تمایل ساختن . شوق و ذوق را از بین بردن .
دل سرد کردنلغتنامه دهخدادل سرد کردن . [ دِ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلسرد ساختن . رجوع به دلسرد و دلسرد ساختن شود.
دلسردلغتنامه دهخدادلسرد. [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سرددل . بی شوق . بی رغبت . بی میل . (ناظم الاطباء) : بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا. غنی (از آنندراج ).|| مأیوس . ناامید.
دلسردفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دلگرم] افسرده؛ ناامید.۲. مٲیوس۳. کسی که شوق و رغبت به کاری نداشته باشد.
دلسردفرهنگ مترادف و متضادافسرده، بیاشتیاق، بیرغبت، دلسوخته، دلمرده، مایوس، ناامید، نومید، وازده ≠ امیدوار
دلسردلغتنامه دهخدادلسرد. [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سرددل . بی شوق . بی رغبت . بی میل . (ناظم الاطباء) : بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا. غنی (از آنندراج ).|| مأیوس . ناامید.
دلسردفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دلگرم] افسرده؛ ناامید.۲. مٲیوس۳. کسی که شوق و رغبت به کاری نداشته باشد.
دلسردفرهنگ مترادف و متضادافسرده، بیاشتیاق، بیرغبت، دلسوخته، دلمرده، مایوس، ناامید، نومید، وازده ≠ امیدوار