دلویلغتنامه دهخدادلوی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیداﷲبن محمدبن عبیداﷲ است . (از الانساب سمعانی ).
دلوییلغتنامه دهخدادلویی . [ دِل ْ لو ] (ص نسبی ) منسوب به دلویه ، که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
دلوئیلغتنامه دهخدادلوئی . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زیبد بخش جویمند حومه شهرستان گناباد.واقع در 3 هزارگزی خاور گناباد و سر راه شوسه ٔ عمومی قاین به گناباد با 1393 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغ
دَلویشکلdoliformواژههای مصوب فرهنگستانویژگی بخش یا اندامی به شکل مستطیل در گیاهان که حاشیههای جانبی آن دارای برآمدگی متقارن باشد
دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه . واقعدر 50 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 8 هزارگزی جنوب باختری راه شوسه ٔ ارومیه به مهاباد. آب آن از چشمه ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، صنایع د
دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَ ] (ترکی ، ص ) دلی . دیوانه . دنگ : ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلوهر که از این هردو برست اوست اخی اوست کلو.مولوی .
دلویهلغتنامه دهخدادلویه . [ دِ ل َ وَی ْه ْ ] (اِخ ) لقب زیادبن ایوب طوسی است که محدث است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلوییلغتنامه دهخدادلویی . [ دِل ْ لو ] (ص نسبی ) منسوب به دلویه ، که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
ذقونلغتنامه دهخداذقون . [ ذَ ] (ع ص ، اِ) شتر ماده ٔ سست زنخ که در رفتن زنخ خود را فروهشته دارد. اشتر سرجنبان . اشتری که سر خود را می جنباند در رفتن . (مهذب الاسماء). || دلوی ذقون ؛ دلوی کژلب .
مزجوجلغتنامه دهخدامزجوج . [ م َ ] (ع ص ) دلوی که گرد ناتراشیده و هر دو لب آن را باهم دوزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دول بزرگی که گرد ساخته نشده باشد و لبهای آن را بهم دوخته باشند. (ناظم الاطباء).
دلاةلغتنامه دهخدادلاة. [ دَ ] (ع اِ) دلو خرد یا عام است . (منتهی الارب ). دلوی است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج ، دَلّی ̍. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)، دَلَوات . (اقرب الموارد).
معدنلغتنامه دهخدامعدن . [ م ُ ع َدْ دَ ] (ع ص ) غرب معدن ؛ دلو عدینه دوخته . (منتهی الارب ). دلوی که چرم پاره بر بن آن دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاوسلغتنامه دهخدامشاوس . [ م ُ وِ ] (ع ص ) ماء مشاوس ؛ آب کم که از باعث کمی یا دورتکی چاه به نظرنیاید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ادلیت دلوی فی ة صری مشاوس . (از اقرب الموارد).
دلویهلغتنامه دهخدادلویه . [ دِ ل َ وَی ْه ْ ] (اِخ ) لقب زیادبن ایوب طوسی است که محدث است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلوییلغتنامه دهخدادلویی . [ دِل ْ لو ] (ص نسبی ) منسوب به دلویه ، که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
مرادلویلغتنامه دهخدامرادلوی . [ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو؛ در 9هزارگزی جنوب باختری پلدشت و در مسیر شمال راه پلدشت به ماکو، در جلگه ٔ معتدل هوایی واقع و دارای 257 تن سکنه است . آبش از قره سو