دلیل کردنلغتنامه دهخدادلیل کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلالت کردن . دال بودن . نشان بودن . نمودن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه ). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی ا
دلللغتنامه دهخدادلل . [ دَ ل َ ] (ع مص ) دَل ّ. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دل ّ شود. || (اِ) ناز و کرشمه . (غیاث ) (آنندراج ).
دلیللغتنامه دهخدادلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینة. (منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی . هَوجَل . (منتهی الارب ). ج ، أدلة. أدلاء. (از منتهی الارب )
بی دلیللغتنامه دهخدابی دلیل . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دلیل ) بدون برهان . بدون حجت . که دلیل ندارد. رجوع به دلیل شود.
دلیللغتنامه دهخدادلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینة. (منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی . هَوجَل . (منتهی الارب ). ج ، أدلة. أدلاء. (از منتهی الارب )
دلیلفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ حجت و برهان.۲. رهبر؛ راهنما؛ مرشد.⟨ دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.⟨ دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.
دلیللغتنامه دهخدادلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینة. (منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی . هَوجَل . (منتهی الارب ). ج ، أدلة. أدلاء. (از منتهی الارب )
پیر دلیللغتنامه دهخداپیر دلیل . [ رِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) منصبی در حوزه ٔ شیخ و مریدان . یکی از مراتب درویشان . در اصطلاح صوفیان کسی را گویند که واسطه ٔ میان مرید و مرشد کامل است . (فرهنگ نظام ).
خال دلیللغتنامه دهخداخال دلیل . [ دَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ایل تیمور، بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 25 هزارگزی جنوب مهاباد و 9 هزارگزی خاورشوسه ٔ مهاباد به سردشت . ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و مالاریایی .
بی دلیللغتنامه دهخدابی دلیل . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دلیل ) بدون برهان . بدون حجت . که دلیل ندارد. رجوع به دلیل شود.