دماندنلغتنامه دهخدادماندن . [ دَ دَ ] (مص ) مصدر متعدی از دمیدن . دمانیدن . || رویاندن . رویانیدن : فتح باب عنایتش به کرم بدمانده ز شوره مهرگیاه . ابوالفرج رونی .اکنون نشانش آنکه ز سینه بجای موی جز حرف عاشقی ندماند مسام تو. <
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح . مسعودسعد.- بردما
دمانندهلغتنامه دهخدادماننده . [ دَ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمانیدن . که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دماندن و دمانیدن شود.
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح . مسعودسعد.- بردما
بهیادماندنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تداوم اندیشه هیادماندن، بهجا آوردن، تشخیصدادن، شناختن، آشنا بودن، دانستن بهیاد داشتن، اظهار آشنایی کردن، فراموش نکردن، نگهداشتن حفظ کردن▼، ازبردانستن، بهیادبودن، مراعات کردن، توجه کردن