دندللغتنامه دهخدادندل . [ دَ دِ ] (اِ) (در لهجه ٔ کرمانیان ) هسته . مغز، چون هسته ٔ خرما و جز آن . (از یادداشت مؤلف ).
ضندللغتنامه دهخداضندل . [ ض َ دَ ] (ع اِ) صندل است وزناً و معنی ً که کلان سر باشد (یا آن به صاد مهمله است ). (منتهی الارب ).
دانادللغتنامه دهخدادانادل . [ دِ ] (ص مرکب ) که دلی دانا دارد. داناضمیر. دانشمند و خردمند. (آنندراج ). هوشیار. خردمند. دل آگاه : بپاسخ چنین گفت ای پادشاکه دانادل و مردم پارسا... فردوسی .جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمای
دندلوزواژهنامه آزاد(دِندِلوز) آویزان، آویخته شده، معلق (این واژه هم اکنون در گویش شوشتریها متداول است)
دندلوزواژهنامه آزاد(دِندِلوز) آویزان، آویخته شده، معلق (این واژه هم اکنون در گویش شوشتریها متداول است)