دومیلغتنامه دهخدادومی . [ ] (اِخ ) عبداﷲبن جعفر. از علمای نحو و با ابوالفرج محمدبن اسحاق الندیم صاحب الفهرست قریب العهد بوده است و به نوشته ٔ ابن ندیم او راست :1 - کتاب القوافی . 2 - کتاب اللغات . (یادداشت مؤلف ).
دومیلغتنامه دهخدادومی . [ دُ وُ ] (ص نسبی ، اِ) دویمی . (ناظم الاطباء). که در مرتبه ٔ دوم قرار دارد پس از اولی . آخر. اُخری ̍. ثانیه . ثانی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دوم شود.
غزال اَبلقGazella damaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ گاویان و راستۀ زوجسُمسانان با جثۀ بزرگ که بخشاعظم بدن آن قهوهای مایل به قرمز و صورت و کفل و قسمت زیرین بدن آن سفید است و لکهای سفید بر روی گلو دارد
دومیرکلالغتنامه دهخدادومیرکلا. [ دُ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری در 7هزارگزی شمال کهنه ده . دارای 175تن سکنه است . آب آنجا از چشمه است . (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 3</
دومیسلغتنامه دهخدادومیس . (اِخ ) ناحیه ای است به اران . (منتهی الارب ). نام ناحیه ای به اران میان بردعه و دبیل . (یادداشت مؤلف ).
دومینلغتنامه دهخدادومین . [ دُ وُ ] (ص نسبی ، اِ) دویمین . (ناظم الاطباء). دومی . که در مرتبه ٔ دوم قرار دارد. (یادداشت مؤلف ) : چندانکه نگه می کنم ای رشک پری بار دومین ز اولین خوبتری . سعدی .و رجوع به دوم و دومی شود.
دومینیونفرهنگ فارسی عمید۱. سلطه؛ تسلط؛ نفوذ.۲. قلمرو؛ سرزمینی که تحت استیلای یک فرمانروا باشد.۳. هریک از کشورهای عضو ملل مشترکالمنافع، مانند کانادا، استرالیا، و هندوستان.
دومیرکلالغتنامه دهخدادومیرکلا. [ دُ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری در 7هزارگزی شمال کهنه ده . دارای 175تن سکنه است . آب آنجا از چشمه است . (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 3</
دومیسلغتنامه دهخدادومیس . (اِخ ) ناحیه ای است به اران . (منتهی الارب ). نام ناحیه ای به اران میان بردعه و دبیل . (یادداشت مؤلف ).
دومینلغتنامه دهخدادومین . [ دُ وُ ] (ص نسبی ، اِ) دویمین . (ناظم الاطباء). دومی . که در مرتبه ٔ دوم قرار دارد. (یادداشت مؤلف ) : چندانکه نگه می کنم ای رشک پری بار دومین ز اولین خوبتری . سعدی .و رجوع به دوم و دومی شود.
دومینیونفرهنگ فارسی عمید۱. سلطه؛ تسلط؛ نفوذ.۲. قلمرو؛ سرزمینی که تحت استیلای یک فرمانروا باشد.۳. هریک از کشورهای عضو ملل مشترکالمنافع، مانند کانادا، استرالیا، و هندوستان.
مخدومیلغتنامه دهخدامخدومی . [ م َ ] (حامص )سروری . بزرگی . مخدوم بودن . فرمانروائی : سربلندان چون به مخدومی رسندخادمی ّ خاک پست خود کنند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 882).و رجوع به مخدوم معنی اول شود.<br
قدومیلغتنامه دهخداقدومی . [ ق َ دَ ما ] (اِخ ) جائی است در جزیره یا در بابل . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).