دوگرلغتنامه دهخدادوگر. [ دُ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. با 120 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ دوگر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دوگرلغتنامه دهخدادوگر. [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال .واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین . آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
درِ تحتِفشارpressure door, plug doorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی در بر روی سازة هواگرد تحتِفشار که در هنگام بسته بودن، تمام تنشهای وارد بر سازه، از جمله فشار درونی، را تحمل میکند
درِ بارگُنجcontainer end door, end door 1واژههای مصوب فرهنگستاندری که در دیوارۀ انتهایی بارگُنج تعبیه میشود
دستگیرۀ داخلی درdoor inside handle, interior door handleواژههای مصوب فرهنگستاندستگیرهای در قسمت داخلی در برای باز کردن آن
دوگرانلغتنامه دهخدادوگران . (اِ مرکب ) چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند. (از شعوری ج 1 ورق 451). اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ دوکدان است . رجوع به دوک و دوکدان شود.
دوگردلغتنامه دهخدادوگرد. [ دَ گ ِ ] (اِ) ساخ . زجرد معرب آن است و ظاهراً به معنی چای است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به زجرد و ساخ شود.
دوگرگینلغتنامه دهخدادوگرگین . [ دُ گ َرْ ] (ص مرکب ) مخفف دگرگون . (لغت محلی شوشتر). || کنایه از بدگمانی و بدفطنگی است . (لغت محلی شوشتر).
دوگروهیلغتنامه دهخدادوگروهی . [ دُ گ ُ ] (حامص مرکب ) اختلاف . دوگانگی . دو دستگی . نفاق : این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). کار آن پادشاه از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دو گروهی میان
دوگرانلغتنامه دهخدادوگران . (اِ مرکب ) چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند. (از شعوری ج 1 ورق 451). اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ دوکدان است . رجوع به دوک و دوکدان شود.
دوگردلغتنامه دهخدادوگرد. [ دَ گ ِ ] (اِ) ساخ . زجرد معرب آن است و ظاهراً به معنی چای است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به زجرد و ساخ شود.
دوگرگینلغتنامه دهخدادوگرگین . [ دُ گ َرْ ] (ص مرکب ) مخفف دگرگون . (لغت محلی شوشتر). || کنایه از بدگمانی و بدفطنگی است . (لغت محلی شوشتر).
دوگروهیلغتنامه دهخدادوگروهی . [ دُ گ ُ ] (حامص مرکب ) اختلاف . دوگانگی . دو دستگی . نفاق : این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). کار آن پادشاه از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دو گروهی میان
جادوگرلغتنامه دهخداجادوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) ساحر. جادو. آنکه جادوئی کند. افسونگر. مُعَقّد. عاضِه . عاضِهَة (مؤنث ). فاجِر. طاغوت . (منتهی الارب ). و صاحب آنندراج آرد: جادوگر به کاف فارسی ؛ ساحر : که آن دیو بسیار جادوگر است به دیوان مازندران او سر است . <p c