دکلانلغتنامه دهخدادکلان . [ دُ ] (اِ) آلت پشم و ابریشم تابیدن ، و آن چوبی است مدور و سیخ چوبی بر آن گذرانیده اند و پشم و ریسمان را بدان تاب دهند. (از برهان ) (از آنندراج ). دِکلو، در تداول جنوب خراسان : زلف کآن از رعشه جنبد پای بند دل نگرددباد کز دکلان جهد تخت س
دکلانفرهنگ فارسی عمیدتکهای چوب گرد که سیخی از میان آن گذرانیده و با آن پشم یا پنبه میریسند؛ آلت نختابی.
دکلانلولغتنامه دهخدادکلانلو. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لارلغتنامه دهخدالار. (اِ) گوشت آویزان زیر گلوی خروس که به عربی غَبب گویند. و از آن بز را که مانند دو گلوله ٔ دراز است دگلون [ دکلان ] گویند. (در تداول مردم خراسان . گناباد). زملتان .
دگلانلغتنامه دهخدادگلان . [ دِ ] (اِ) دوک . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دکلان شود. || هر یک از دو گلوله ٔ آویخته زیر گلوی بز و غیره . زلمتان . و شکسته ٔ آن «دگلون » امروز (در معنی اخیر) در گناباد متداول است . (یادداشت محمدِ پروین گنابادی ). و رجوع به دگلون شود.
مغزللغتنامه دهخدامغزل . [ م ِ / م َ / م ُ زَ ] (ع اِ) دوک .ج ، مغازل . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از غیاث ) (از آنندراج ). آنچه بدان ریسند. دکلان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دکللغتنامه دهخدادکل . [ دَ ک َ ] (ص ) امردی که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پای بزرگ و گنده داشته باشد. (برهان ). امردی راگویند که دست و پای بزرگ لک و گنده داشته باشد و خطش هنوز ندمیده ، و آنرا «تکل » نیز گویند. (آنندراج ). امرد ضخم . || سخت درشت اندام و قوی . زن و مرد فربه و بلندبالا و
برتابیدنلغتنامه دهخدابرتابیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برتافتن . تحمل کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). تاب آوردن . پذیرفتن . از عهده برآمدن : ابوکرب ...بر منبر شد و او را [ حجاج را ] از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ت
دکلانلولغتنامه دهخدادکلانلو. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).