دکملغتنامه دهخدادکم . [ دَ ](ع مص ) دست در سینه زده راندن کسی را، و سپوختن . (از منتهی الارب ). راندن و دفع کردن کسی را: دکمه فی صدره ؛ أی دفعه . (از اقرب الموارد). || کوفتن بعض را بر بعض . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکستن دهان یا بینی کسی را. || آرمیدن با زن . (از ذیل اقرب الم
دقملغتنامه دهخدادقم . [ دِ ق ِم م ] (ع ص ، اِ) دندان شکسته از مردم و شتر، یا عام است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دقملغتنامه دهخدادقم . [ دَ ق َ ] (ع اِ) زیان . (منتهی الارب ). || (مص ) ضزز و أضز بودن ، یعنی تنگ دهان بودن و قرین بودن دندانهای بالایین و زیرین بطوری که وقت حرف زدن این دو دندان با هم مماس گردد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). و رجوع به ضزز و اضز شود.
دقملغتنامه دهخدادقم . [ دَ ق َ ] (ع مص ) ریختن دندان های پیشین کسی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دقملغتنامه دهخدادقم . [ دِ ق َم م ] (ع ص ، اِ) فراخ از هر چیز. (منتهی الارب ). واسع. (اقرب الموارد).
دکمهلغتنامه دهخدادکمه . [ دُ م َ /م ِ ] (اِ) تکمه . دگمه . (فرهنگ فارسی معین ). گوی سینه و گوی گریبان و سردست و امثال آن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رجوع به تکمه و دگمه شود : فنک زگوشه ٔ میدان حبر روی نمودکمند و گرز وی از
دکمهbuttonواژههای مصوب فرهنگستانقطعۀ کوچکی در انتهای سازهای زهی مانند ویلن که سیمها را به حالت کشیده نگه میدارد
دکمهلغتنامه دهخدادکمه . [ دُ م َ /م ِ ] (اِ) تکمه . دگمه . (فرهنگ فارسی معین ). گوی سینه و گوی گریبان و سردست و امثال آن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رجوع به تکمه و دگمه شود : فنک زگوشه ٔ میدان حبر روی نمودکمند و گرز وی از
دکمهbuttonواژههای مصوب فرهنگستانقطعۀ کوچکی در انتهای سازهای زهی مانند ویلن که سیمها را به حالت کشیده نگه میدارد
دکمة اضطرارpanic buttonواژههای مصوب فرهنگستاندکمه یا کلیدی که خلبان در مواقع اضطراری برای رهاسازی تسلیحات از آن استفاده میکند
دکمۀ بازنشانیreset buttonواژههای مصوب فرهنگستانکلیدی در اغلب رایانهها که با زدن آن، رایانه خاموش و بلافاصله روشن میشود و دوباره فرایند بالا آمدن را آغاز میکند
مدکملغتنامه دهخدامدکم .[ م ُ دَک ْ ک ِ ] (ع ص ) آنکه درآرد چیزی را در چیزی . (آنندراج ). داخل کننده ٔ چیزی در چیز دیگر. (از متن اللغة). نعت فاعلی است از تدکیم . || در خشکنای کسی زننده . (آنندراج ). نعت فاعلی است از تدکیم .
مندکملغتنامه دهخدامندکم . [ م ُ دَ ک ِ ] (ع ص ) درآینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه به زور درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندکام شود.