خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیوان بیگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از کبوتران که پر و گلو آنان سیاه باشد و میان و بازو سفید. (غیاث ) (آنندراج ).
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: دیوان + بیگ + ی نسبت )منصب دار حکومت و رئیس محاکمات شهر. (ناظم الاطباء). یکی از هفت عضو جانقی دوره ٔ صفویه به اصفهان . دیوان بیگی در دوره ٔ صفویه رئیس عدالت و وظایف وی آنچنانکه در تذکرةالملوک مذکور افت...
-
واژههای مشابه
-
بندر دیوان
لغتنامه دهخدا
بندر دیوان . [ ب َ دَ رِ ] (اِخ ) بندری از دهستان مرزوقی بخش لنگه است که در شهرستان لار واقع است . 945 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
چم دیوان
لغتنامه دهخدا
چم دیوان . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 33 هزارگزی باختر ماسور، کنار باختری راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک واقع است . جلگه و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ خرم آباد. محصولش غلات ، حبوبات و لبنی...
-
جارچیان دیوان
لغتنامه دهخدا
جارچیان دیوان . [ ن ِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) منصبی از مناصب دولتی در زمان صفویه است . (تذکرة الملوک ص 13).
-
اهل دیوان
لغتنامه دهخدا
اهل دیوان . [ اَ ل ِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مشیر دولت و وزیر سلطنت . (آنندراج ). دیوانی . مستخدم دیوان . کسی که در دستگاه دولت وظیفه ای دارد.
-
ده دیوان
لغتنامه دهخدا
ده دیوان . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری بافت . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از رودخانه تأمین می شود. ساکنین از طایفه ٔ خالو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
شاه دیوان
لغتنامه دهخدا
شاه دیوان . [ هَِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرمانروای دیوان . || (اِخ ) دیوی که تمیم انصاری را بشب برد و در مهلکه انداخت و پس از هفت سال عیسی ، که نام پری مسلمان بود تمیم انصاری را پس از محاربه و انهزام دیوان نجات داد. (از آنندراج ).
-
دیوان راندن
لغتنامه دهخدا
دیوان راندن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) محاکمه کردن . حکم کردن . قضاوت کردن . دیوان کردن . و از همین معنی است که گویند خدا دیوانت کند : ابراهیم [ الخارجی ] با هدیه های بسیار پیش یعقوب آمد یعقوب او را بنواخت ... و گفت شما اندر این میان بیگانه نیستید... مرد...
-
دیوان سیاه
لغتنامه دهخدا
دیوان سیاه . [ دی ] (ص مرکب ) آنکه دفتر حسابش سیاه است . کسی که نامه ٔ عملش سیاه است . عاصی . گناهکار. نامه سیاه .
-
دیوان شمار
لغتنامه دهخدا
دیوان شمار. [ دی ن ِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیوان حساب . اواره . (از حاشیه ٔ نخجوانی فرهنگ اسدی طوسی ). دستگاه محاسبات : عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار.فرخی .
-
دیوان کردن
لغتنامه دهخدا
دیوان کردن . [ دی ک َ دَ ] (مص مرکب ) قضاء. حکم . قضاوت کردن . داوری کردن و حکم دادن . مظالم راندن . داد دادن . (از یادداشت مؤلف ). || جزا دادن . کیفر دادن ؛ خدا دیوانش را بکند،نفرینی است به معنی خدا او را جزای بد دهد یا خدا او را بجزای عمل بدش بگیر...
-
دیوان نویس
لغتنامه دهخدا
دیوان نویس . [ دی ن ِ ] (نف مرکب ) دیوان نویسنده . محرر دیوان . منشی دیوان .
-
دیوان نهادن
لغتنامه دهخدا
دیوان نهادن . [ دی ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) محکمه و دادگاه تشکیل دادن . برپا کردن دیوان . محکمه ٔ قضاوت ترتیب دادن : بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رجوع به دیوان راندن و دیوان کردن شود. || کنایه از داوری کردن . (آن...