دق دقلغتنامه دهخدادق دق . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) صدای کوفتن در. دق الباب کردن . کوفتن چیزی بر چیز دیگر، مانند چکش بر چوب یا حلبی و کوفتن پتک بر آهن و نظایر آن (فرهنگ لغات عامیانه ).
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (اِصوت ) حکایت حالت انقباض و انبساط بدن از سرما. لرزیدن بدن بشدت و سختی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).- دک دک (دیک دیک ) لرزیدن ؛ سخت بلرزه درآمدن بدن از سرما یا از ترس . و رجوع به دک شود.
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (ع اِ صوت ) اسم صوتی است که بدان خروس را زجر کنند. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
دیک دیکلغتنامه دهخدادیک دیک . (اِ صوت ) کلمه ای است که در خواندن مرغان خانگی استعمال کنند. (ناظم الاطباء). || حکایت صوت به هم خوردن دندانها یا تصور بهم خوردن استخوانهای بدن از سرما.
ذکوانلغتنامه دهخداذکوان . [ ] (اِخ ) مکنی به ابی عمرو. مولی عائشه رضی اﷲ عنها. او حاجب ام ّالمؤمنین عائشه و تابعی است و بعضی او را صحابی گفته اند.
مذکرةلغتنامه دهخدامذکرة. [ م َ ذَک ْ ک ِ رَ ] (ع اِ) آنچه حفظ کنندیا بنویسند برای تذکار. یادداشت . (از متن اللغة).
متذکرةلغتنامه دهخدامتذکرة. [ م ُ ت َ ذَک ْک ِ رَ ] (ع ص ) امراءةُ متذکرة، زنی که به مردان ماند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربع مذکرلغتنامه دهخداربع مذکر.[ رُ ع ِ م ُ ذَک ْ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ربع مقبل . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ربع مقبل شود.
مذکریلغتنامه دهخدامذکری . [ م ُ ذَک ْ ک ِ ] (حامص ) عمل مذکر. واعظی . رجوع به مذکر شود : چون علم شرع که در روزگار قضا... و مذکری نرود. (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین ).
ذکوانلغتنامه دهخداذکوان . [ ] (اِخ ) مکنی به ابی عمرو. مولی عائشه رضی اﷲ عنها. او حاجب ام ّالمؤمنین عائشه و تابعی است و بعضی او را صحابی گفته اند.
زاذکلغتنامه دهخدازاذک . [ ذَ ] (اِخ ) قریه ای است در طوس خراسان که آن را زانک نیز گویند. (معجم البلدان از سمعانی ).
زاذکلغتنامه دهخدازاذک . [ ذَ ] (اِخ ) یکی از قراء کس از بلاد ماوراءالنهر و از آنجا است زاذکی . (ازانساب سمعانی ) (از معجم البلدان ). و رجوع به زاذکی شود.
رواذکلغتنامه دهخدارواذک . [ رَ ذِ ] (ع اِ) ج ِ رَوذَکة. گوسپندان ریزه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به روذکة شود.
ذبذکلغتنامه دهخداذبذک . [ ذَ ذَ ] (اِخ ) نامی از نامهای مردان ایرانی . و از جمله ٔ جدّ جعفربن احمدبن ذبذک رازی ، مُحدث .
یوذکلغتنامه دهخدایوذک . [ ذَ ] (اِ) یوذل . توله سگ و سگ کوچک . (ناظم الاطباء). یوزک . رجوع به یوزک شود.