راستینیلغتنامه دهخداراستینی . (ص نسبی ) حقیقی . واقعی . و القولنج بالحقیقة هو اسم لما کان السبب فیه بالامعاء الغلاظ قولون ... و ان کان فی الامعاء الدقاق فالاسم المخصوص به بحسب المتعارف الصحیح . (قانون ابن سینا ص 232) : و کیلوس اندر جگر پخ
پیرایستنلغتنامه دهخداپیرایستن . [ را ی ِ ت َ ] (مص ) پیراستن . رجوع به پیراستن شود : بیخ امّید من ز بن برکندآنکه شاخ زمانه پیرایست .خاقانی .
راستینلغتنامه دهخداراستین . (ص نسبی ) مقابل کج . مقابل خم . (آنندراج ). مستقیم . راست : ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم من این سیرت راستین محمد. ناصرخسرو.در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر بدیده نروبند راه را. <p class="
بنادقلغتنامه دهخدابنادق . [ ب َ دِ ] (ع اِ) ج ِ بُندُق .گلوله ٔ گلین و مانند آن که می اندازند. یکی آن بندقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || هرچیز گلوله مانند : قولنج راستینی پنج نوع است یکی آنکه ثفل در روده ها خشک گردد و بنادق شود برسان پشک اشتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (
کیلوسلغتنامه دهخداکیلوس . [ ک َ / کی ] (معرب ، اِ) به یونانی به معنی پخته و رسیده باشد و به اصطلاح اطبا اولین طبخی را گویند که غذا در معده می یابد. (برهان ) (آنندراج ). غذا که در معده طبخ اول یافته مثل آش جو می گردد. (غیاث ). مایعی که در امعای دقاق تولید می شو
پشکلغتنامه دهخداپشک . [ پ ِ / پ ُ ] (اِ) پشگ . پشکل . فضله ٔ گوسفند و بزو شتر و آهو و خر و اشتر و هم از گاو آنگاه که سخت و مدور باشد. سرگین گوسفند و بز و آهو و امثال آن . پشکر. پشکره . پشکله . (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). بعر. بعره و آن فضله ٔ حیوان باشد از
خورشلغتنامه دهخداخورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (اِ) غذا. طعام . (ناظم الاطباء). قوت . خوردنی . (یادداشت بخط مؤلف ) : چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت . فردوسی .همان نیزتنگی در آن رزم
درزلغتنامه دهخدادرز. [ دَ ] (اِ) شکاف جامه را گویند که دوخته باشند. (برهان ). شکاف جامه و سنگ . (از آنندراج ). کناره های جامه که بهم دوزند. (کشاف اصطلاحات الفنون از المنتخب ). آن جای جامه که دو قطعه را بدوختن به یکدیگر پیوسته باشند. جای اتصال دو جانب جامه با دوختن . اتصال گاه دو لخت جامه ٔ ب