راس الجدیفرهنگ فارسی عمیدقسمتی از منطقةالبروج در محاذات اول برج جدی که هروقت آفتاب در این نقطه باشد نهایت دوری آن در طرف جنوب از خط استوا و مطابق با اول زمستان است.
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
خیز درجهcope raiseواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای نسبتاً ضخیم با گوشههای ناهموار و سطح صاف که عموماً بر یکی از سطوح ریختگی عمود هستند و در سطح جدایش قالب یا تکیهگاههای ماهیچه به وجود میآیند
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
رأس الجدیلغتنامه دهخدارأس الجدی . [ رَءْ سُل ْ ج َدْی ْ ] (اِخ ) اصطلاح فلک ) به اصطلاح هیأت ، آن محل از دایره ٔ منطقةالبروج که در محاذات اول برج جدی واقع شده و وقتی که آفتاب در این محل واقع گردد منتها بعد آن در طرف جنوب از خط استوا خواهد بود و مطابق است با اول فصل زمستان که ششم دی ماه جلالی باش
مدار رأس الجدیلغتنامه دهخدامدار رأس الجدی . [ م َ رِ رَءْ سُل ْ ج َدْی ْ ] (اِخ ) مداری که به موازات خط استوا و در جنوب آن به فاصله ٔ 23 درجه و 27 دقیقه و 6 ثانیه بر روی کره ٔ زمین فرض شده است . منطقه
مریلغتنامه دهخدامری . [ ] (اِ) زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رأس جدیلغتنامه دهخدارأس جدی . [ رَءْ س ِ ج َدْی ْ ] (اِخ ) (اصطلاح فلک ) رأس الجدی . رجوع بهمین کلمه شود.
خط جدیلغتنامه دهخداخط جدی . [ خ َطْ طِ ج َدْی ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دائره ٔ رأس الجدی . (از ناظم الاطباء).
مدارینلغتنامه دهخدامدارین . [ م َ رَ ] (اِخ ) تثنیه ٔ مدار، در حالت نصبی و جری به معنی دو مدار و منظور مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی است . رجوع به مدار شود.
مدارفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جای دور زدن و گردیدن . 2 - در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند. ؛ ~ رأس الجدی مدار َ27 ْ23 عرض جنوبی کرة زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقة معتدل جنوبی از پایین آن تا مدار جنوبگان را شامل می شود. ؛ ~ رأس السَّرطان
راسلغتنامه دهخداراس . (اِ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه . (انجمن آرای ناصری ). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مخفف راسو، موش خرما. (شعوری ج 2 ص <spa
راسدیکشنری عربی به فارسیدماغه , شنل , پول چاي , انعام , اطلا ع منحرمانه , ضربت اهسته , نوک گذاشتن , نوک دارکردن , کج کردن , سرازير کردن , يک ورشدن , انعام دادن , محرمانه رساندن , نوک , سرقلم , راس , تيزي نوک چيزي
راسفرهنگ فارسی عمید۱. واحد شمارش چهارپایان: ده رٲس گاو، ده رٲس گوسفند.۲. بلندی و بالای چیزی.۳. [قدیمی، مجاز] سرور و بزرگ و مهتر قوم.۴. [قدیمی، مجاز] اول چیزی.
دراسلغتنامه دهخدادراس . [ دِ ] (ع مص ) بر یکدیگر خواندن مطلبی را. || خواندن و مطالعه کردن کتابها را. || آمیختن با گناهان . (از اقرب الموارد). مُدارسة. و رجوع به مدارسة شود.
دراسلغتنامه دهخدادراس . [ دِ ] (ع مص ) کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب ). کوفتن خرمن . (تاج المصادر بیهقی ). کوفتن گندم را با خرمن کوب . (از اقرب الموارد). || سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر. || کهنه کردن جامه . (از منتهی الارب ). دَرس . و رجوع به درس شود.
حجرالافراسلغتنامه دهخداحجرالافراس . [ ح َ ج َ رُ ل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) یا پادزهر اسپی ، سنگی باشدزرد که در مرارة و معاء اسپان یافته شود و در قدیم استعمال طبی داشته است .