راه پیمایلغتنامه دهخداراه پیمای . [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) راه پیما. راه پیماینده . رونده ٔ راه . که راه طی کند. که راه پیماید. که راه رود. راهرو : کعبه صفتند و راه پیماباور کنی که آسمان و ماهند. خاقانی .<b
پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
راه پیماییلغتنامه دهخداراه پیمایی . [ پ َ / پ ِ ] (حامص مرکب ) راه پیمائی . عمل راه پیما. راه پیمودن . طی طریق کردن . راهنوردی . راهروی . || پیاده برفتن براهی . راهی را بی وسیلتی از وسایل سواری طی کردن .
پیمایلغتنامه دهخداپیمای . [ پ َ/ پ ِ ] (نف مرخم ) پیما. پیماینده . طی کننده . چون : آسمان پیمای . بحرپیمای . (آنندراج ). بادیه پیمای . دشت پیمای ، راه پیمای ، رودپیمای . (آنندراج ). زمین پیمای . ملک پیمای . محیطپیمای : چون دایره گر
پیمایانلغتنامه دهخداپیمایان .[ پ َ / پ ِ ] (نف ، ق ) در حال پیمودن . || پیمای . پیمایندگان . (در ترکیب ). رجوع به پیمای شود.
چرخ پیمایلغتنامه دهخداچرخ پیمای . [ چ َپ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) عرش پیمای . فلک پیمای . آنکه بر مدار فلک سیر کند، همچون ستارگان و کرات : همین تار و روشن شتابندگان همین چرخ پیمای تابندگان . اسدی .|| آنکه ب
اشک پیمایلغتنامه دهخدااشک پیمای . [ اَپ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) اشکبار. اشک ریزان : غم رفتگان در دلم جای کرددو چشم مرا اشک پیمای کرد.نظامی .
ولایت پیمایلغتنامه دهخداولایت پیمای . [ وَ / وِ ی َ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) پیماینده ٔ ولایت . طی کننده ٔ ولایت : اسب او را چه لقب ساخته اندمملکت گیر و ولایت پیمای .فرخی .
راهفرهنگ فارسی عمید۱. هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفتوآمد کنند؛ محل عبور؛ گذرگاه؛ جاده.۲. قاعدهوقانون.۳. رسموروش.٤. کرّت و مرتبه.٥. (موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ.٦. (موسیقی) [قدیمی] مقام؛ پرده.⟨ راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به راه افتادن›۱. روان شدن.۲. روانه شدن.<
راهلغتنامه دهخداراه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان : رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی ، ری و ری ّ و در سرخه ای ، ول
راهلغتنامه دهخداراه . (هندی ، اِ) پادشاه هندوستان . (برهان ) (ناظم الاطباء). نام پادشاه هند. (لغت محلی شوشتر). مبدل رای که لقب سلاطین هند بوده . (فرهنگ نظام ) (از شعوری ج 2 ورق 14). ظاهراً صورتی از راج و راجه .
راهلغتنامه دهخداراه . [ هِن ْ ] (ع ص ) راهی . با رفاه در زندگی . (از متن اللغة). فراخ . (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه ؛ زیست فراخ . (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه . (از اقرب الموارد). || ساکن . (از متن اللغة). دریای ساکن . (از اقرب الموارد). || طعام راه ؛ طعام دائم و همیشه . (ازناظم الاط
راهhighwayواژههای مصوب فرهنگستان1. هر راه اصلی که وسایل نقلیه حق عبور از آن را دارند و ساکنان محلی میتوانند با وسایل نقلیة خود به آن دسترسی داشته باشند 2. راه مبنا (principal road) در سامانة راهها
درازراهلغتنامه دهخدادرازراه . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایذه بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه . آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دفراهلغتنامه دهخدادفراه . [ دَ ف َ ] (ع اِ) در ندبه وافسوس گویند: وادفراه ؛ أی واذلاه . (ناظم الاطباء).
دوراهلغتنامه دهخدادوراه . [ دُ ] (اِ مرکب ) دوراهی . نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان ، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف ) : ای بر سر دوراه نشسته درین رباطاز خواب و خورد بیهده تا کی زنی
پیراهلغتنامه دهخداپیراه . (اِمص ) اسم از پیراهیدن . رجوع به پیراهیدن شود. || (نف مرخم ) پیراهنده . دباغ . (آنندراج ).