رأسلغتنامه دهخدارأس . [ رَءْس ْ ] (ع اِ) سر. (منتهی الارب ) (دهار) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون ) (آنندراج ) (ترجمان علامه جرجانی ). ج ، ارؤس ، رؤس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سر که عضو بالایین جاندار است . (فرهنگ نظام ). آنچه در بالای گردن انسان و ج
رأسلغتنامه دهخدارأس . [ رَءْس ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان جزیره ٔ صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزی باختر آبادان و کنارشطالعرب . این ده دارای 1150 تن جمعیت میباشد. آب رأس از شطالعرب تأمین میشود و محصول عمده ٔ آ
رأسلغتنامه دهخدارأس . [ رَءْس ْ ] (ع مص ) بر سر زدن .(از متن اللغة) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
رأسلغتنامه دهخدارأس . [رَءْس ْ ] (اِخ ) دیهی است از لبنان واقع در صور. (ازاعلام المنجد). از قراء بعلبک است که رود عاصی از آن سرچشمه میگیرد. (از نخبةالدهر دمشقی ص 207 و 107).
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
خیز درجهcope raiseواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای نسبتاً ضخیم با گوشههای ناهموار و سطح صاف که عموماً بر یکی از سطوح ریختگی عمود هستند و در سطح جدایش قالب یا تکیهگاههای ماهیچه به وجود میآیند
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
راست راستلغتنامه دهخداراست راست . (ق مرکب ) دور از خمیدگی . نهایت مستقیم و آخته . بی کجی . || در تداول عامه بی پروا، بی اعتنا، آشکار، علنی . و در ترکیبات زیر بدین معانی آید:- راست راست رفتن و برگشتن ؛ برای انجام دادن کاری سرسری و بدون دقت و اعتنا رفتن و بی نتیجه برگشتن
گراف مکملcomplement graph, complement of a graphواژههای مصوب فرهنگستانبرای گراف G، گرافی که رأسهای آن همان رأسهای G است و دو رأس متمایز آن مجاورند، هرگاه در G مجاور نباشند
رسعنیلغتنامه دهخدارسعنی . [ رَ ع َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به رأس عین . (ناظم الاطباء). نسبت به راس عین یا رأس العین که شهریست میان حران و نصیبین . (منتهی الارب ). منسوب است به رأس عین که شهری است در دیار بکر. (از انساب سمعانی ). رجوع به راس عین و رأس عین و رأس العین و راسنی و راسعنی شود.<
رأس جیانیلغتنامه دهخدارأس جیانی . [ رَءْ س ِ ] (اِخ ) دماغه ای است در شمال دریای عمان بین شبه جزیره ٔ گوادر و گواتر و مغرب دماغه ٔ رأس گرنز.
رأس جدیلغتنامه دهخدارأس جدی . [ رَءْ س ِ ج َدْی ْ ] (اِخ ) (اصطلاح فلک ) رأس الجدی . رجوع بهمین کلمه شود.
رأس صوفانیهلغتنامه دهخدارأس صوفانیه . [ رَءْ س ِ نی ی َ ] (اِخ ) دماغه ای است در مغرب خلیج فارس و شمال احسا.
خراج رأسلغتنامه دهخداخراج رأس . [ خ َ ج ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جزیة. سرگزیت . سرانه . رجوع به خراج الرأس در این لغت نامه شود.
مرأسلغتنامه دهخدامرأس . [ م ِ ءَ ] (ع ص ) مرآس . (منتهی الارب ). رجوع به مرآس شود. || مهتر قوم . (ناظم الاطباء). || رأس مرأس ؛ ای مصک للرؤس . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوی . سری که به قوت کله می زند به سرهای دیگر. (ناظم الاطباء). ج ، مرائس .
مرأسلغتنامه دهخدامرأس . [ م ُ رَءْ ءَ ] (ع ص ) شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب ). مرآس . رجوع به مرآس شود.
مسقطالرأسلغتنامه دهخدامسقطالرأس . [ م َ ق َ طُرْ رَءْس ْ ] (ع اِ مرکب ) جای زادن . (منتهی الارب ). مولد، یعنی جایی که هنگام تولد سر بر زمین می آید، مثلاً گویند: البصرة مسقط رأسی . (از اقرب الموارد). مثبر. مدب صبا. زادبوم .
عقده ٔ رأسلغتنامه دهخداعقده ٔ رأس . [ع ُ دَ / دِ ی ِ رَءْس ْ ] (اِخ ) عقدةالرأس . محل تقاطع فلک حامل و مایل قمر در سر دایره ٔ مفروضه . رجوع به عقدة و عقده و عقدتین و عقده ٔ ذنب شود : کجا ماند جهان را روشنائی چو خورشید افتد اندر عقد