رختهلغتنامه دهخدارخته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ص ) مجروح و زخمدار و بیمار و دردمند. (ناظم الاطباء). بیمار. (فرهنگ ولف ) (یادداشت مؤلف ). خسته . (از شعوری ج 2 ص 15).
ریختهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی مایعی که در ظرف یا جایی جاری شده؛ ریختهشده.۲. پراکندهشده؛ تکهتکهشده.۳. [مجاز] ازبینرفته.۴. ذوبشده و بهقالبدرآمده.۵. [قدیمی] پوسیده و تجزیهشده.
گریختهلغتنامه دهخداگریخته . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) فرارکرده : چه کشته چه خسته چه بگریخته ز تن ساز کینه فروریخته . فردوسی .سرایها و مالهای گریختگان می جستند و آنچه می یافتند می ستدند. (تاریخ بیهقی
ریختهلغتنامه دهخداریخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) روان شده . (از ناظم الاطباء). سرازیرگشته . (از فرهنگ فارسی معین ). صفت مفعولی از ریختن به معنی سرازیرگشته و جاری شده (در مایعات ). (از شعوری ج 2</
ریختهcasting 2, cast 2واژههای مصوب فرهنگستانهر شیئی که با قرار دادن مادۀ قابل ریختهگری در قالب شکل داده و جامد شده باشد
ریخته پیختهلغتنامه دهخداریخته پیخته . [ ت َ/ ت ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) ریخته پاشیده و درهم شده را گویند و در لهجه ٔ محلی «رخته پخته » گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
خانه نشستنلغتنامه دهخداخانه نشستن . [ ن َ / ن ِ ن ِش َ ت َ ] (مص مرکب ) فرورفتن بعضی از خانه ها بعد از ساخته شدن و تمام گشتن آن . رخته در سقف و دیوار خانه پدید آمدن . (از آنندراج ). فرورفتن خانه : خانه ای ساختم برای نشست خود نشست و م
ساریهلغتنامه دهخداساریه . [ ی َ ] (اِخ ) شهری است به مازندران . (سمعانی ) (نخبة الدهر دمشقی ). شهری است به طبرستان در اقلیم چهارم ، طول آن 77 درجه و 50 دقیقه و عرض آن 38 درجه است . بلادزی گوید
پدرختهلغتنامه دهخداپدرخته . [ پ ِ رَ ت َ / ت ِ ] (ص ) غمگین . اندوهناک . اندوهگین . حزین . محزون . مغموم : شنیدم چو دستان ز مادر بزادبرآمد همه کار ایران ببادکه چون او جدا شد ز مادر بفال جهان سربسر گشت پر قیل و قال ز ز
ارختهلغتنامه دهخداارخته . [ اَ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) مطلق رخت . (فرهنگ دیوان نظام ) : و او را زیر دیواری کرده بنه و ارخته اش را غارت کردند. (ظفرنامه ٔ شرف الدین علی یزدی ). چون از ضبط مجموع اسباب و ارخته ٔ او بپرداختند. (ظفرنامه ٔ شرف الد
ترختهلغتنامه دهخداترخته . [ ت َ رَ ت َ / ت ِ ] (اِ) نوعی از ماهی بغایت عریض و پهنادار را گویند. این ماهی در رودخانه ٔ اندلس میباشد و آن شهریست در حدود مغرب . (برهان ) (آنندراج ).
پدرختهفرهنگ فارسی عمیدغمگین؛ اندوهگین: ◻︎ ز زادن چو مادرش پردخته شد / روانش از آن دیو پدرخته شد (فردوسی: لغتنامه: پدرخته).
بدرختهلغتنامه دهخدابدرخته . [ ب َ رَ ت َ / ت ِ ] (ص ) افسرده حال و مکدر و دل شکسته . (ناظم الاطباء). در آنندراج بنقل از فرهنگ فرنگ بدرخة است بمعنی محزون و اندوهگین .