رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رَ ] (اِخ ) شهری است به یمن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام شهر فارسهاست در یمن . (از معجم البلدان ). و رجوع به الجماهر ص 270 شود.
رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رِ ] (اِخ ) نام آبی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رِ ] (ع اِ) گِل تنک و آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گِل و آب . (از اقرب الموارد).
رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رُ ] (ع اِ) اثری از بوی خوش که درمالیده باشند به جایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). اثر بوی خوش در جسد. (از اقرب الموارد). || درد هفت اندام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درد اندامها. (بحر الجواهر). درد بدن . شاعر گوید: «ت
رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رُ ] (ع مص ) بازگردان کردن بیماری . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بازگردان شدن بیماری . پس افتادن بیمار. (یادداشت مؤلف ). برگردان شدن بیماری . (از اقرب الموارد).
رذاةلغتنامه دهخدارذاة. [ رُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رَذی ّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ رَذی ّ، بیمار گران از بیماری . (آنندراج ). رجوع به رذی در همه ٔ معانی شود.
رضائیهلغتنامه دهخدارضائیه . [ رِ ئی ی َ ] (اِخ ) مسجد جامع واقع در شهر ارومیه ٔ آذربایجان که محرابش مورخ به سال 676 هَ . ق . است . (تاریخ صنایع ایران ).
رداعةلغتنامه دهخدارداعة. [ رِ ع َ ] (ع اِ) خانه مانندی است که جهت شکار گرگ و کفتار بنا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). خانه گونه ای است که در آن گرگ و کفتار را شکار کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رداحة شود.
رداعةلغتنامه دهخدارداعة. [ رَدْ دا ع َ ] (ع ص ) تأنیث رَدّاع . قال [ الشیخ الرئیس ] فی مقالته فی الهندبا: فیه [ ای فی بانونج ] قوة رداعة. (یادداشت مؤلف ).
obstaclesدیکشنری انگلیسی به فارسیموانع، مانع، سد، مشکل، انسداد، گیر، رداع، سد جلو راه، محظور، پاگیر، رادع
عقبةدیکشنری عربی به فارسیپيچ وخميدگي , گرفتاري , مانع , محظور , گير , تکان دادن , هل دادن , بستن (به درشکه وغيره) , انداختن , رداع , سد جلو راه , پاگير
اسبیللغتنامه دهخدااسبیل . [ اِ ] (اِخ ) حصنی است در اقصای یمن و گویند حصنی است آنسوی نجیر. شاعر در وصف حمار وحشی گوید:باسبیل کان بها بُرْهَةً.من الدهر مانبحته الکلاب .و این صفت کوه است نه حصن . و ابن الدُمینة گوید: اسبیل کوهی است در مخلاف ذمار و آن منقسم به دو نیمه است نصف آن بمخلا
یریملغتنامه دهخدایریم . [ ] (اِخ ) نام قضایی است در سنجاق صنعاء از یمن و محدود است از شمال به قضای ذمار و از جنوب شرقی به قضای رداع و از غرب به قضای اب و از شمال غربی به قضای عدن . آب آن به خلیج عدن می ریزد. اراضی اش مرتفع و برآمده و هوایش معتدل و خاکش پرآب و سبز و خرم و حاصل خیز میباشد. محصو
رداعةلغتنامه دهخدارداعة. [ رِ ع َ ] (ع اِ) خانه مانندی است که جهت شکار گرگ و کفتار بنا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). خانه گونه ای است که در آن گرگ و کفتار را شکار کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رداحة شود.
رداعةلغتنامه دهخدارداعة. [ رَدْ دا ع َ ] (ع ص ) تأنیث رَدّاع . قال [ الشیخ الرئیس ] فی مقالته فی الهندبا: فیه [ ای فی بانونج ] قوة رداعة. (یادداشت مؤلف ).
برداعلغتنامه دهخدابرداع . [ ب َ ] (اِ) اسپرک را گویند و آن گیاهی است که چیزها را بدان رنگ کنند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).