رد مظالملغتنامه دهخدارد مظالم . [ رَدْ دِ م َ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رد مظلمه . در اصطلاح فقه ، مالی که کسی به حاکم شرع دهد بابت دین یا دیونی که بر ذمّه دارد و داین آن معلوم نیست ، خواه داین آن شرع باشدو خواه عامه ٔ مردم ، غالباً این اصطلاح به دیونی اطلاق می شود که متعلق به اشخاص غیرمعین
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
وجوهاتلغتنامه دهخداوجوهات . [ وُ ] (ع اِ) ج ِ وجوه . در تداول آنچه از مال زکوة و خمس و رد مظالم به مجتهدین خاصه با علم آنان برند و او آن را به مستحقین قسمت کند و آن را وجوهات بریه نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ردفرهنگ فارسی عمید۱. قبول نکردن؛ نپذیرفتن.۲. بازگرداندن؛ بازدادن.۳. انکار کردن چیزی با دلیل و برهان.۴. (اسم) نشان؛ اثر.۵. (صفت) مخالف؛ منفی: جواب رد.۶. غیرقابلقبول؛ مردود: این نظریه رد است.۷. [عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن.⟨ رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین.<b
مظالملغتنامه دهخدامظالم . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ستم ها. این جمع مَظلِمة به معنی ستم باشد. (آنندراج ) (غیاث ). ستم و زبردستی و ستمگری . (ناظم الاطباء) : خطا بین که بر دست ظالم برفت جهان ماند و او بر مظالم برفت . سعدی .- <span class="hl"
ذوالنونلغتنامه دهخداذوالنون . [ ذُن ْ نو ] (اِخ ) لقب یونس بن متی یعنی صاحب ماهی یا همدم ماهی - و خداوند ماهی یکی از انبیاء بنی اسرائیل است که مبعوث بر اهل نینوی بود و آنرا صاحب الحوت نیز خوانند. در قرآن کریم نام وی در چهار موضع یونس و در یکجا صاحب الحوت و در سوره انبیاء ذوالنون آمده است که ذیلا
ردلغتنامه دهخدارد. [ رَ ] (ص ، اِ) حکیم و فیلسوف و دانشمند. (ناظم الاطباء). حکیم و دانشمند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ). دانا و خردمند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دانا و بخرد. (فرهنگ خطی ). حکیم و دانا. (فرهنگ جهانگیری ). حکیم و فیلسوف وعاقل و عالم . (از فرهنگ شعوری
ردفرهنگ فارسی عمید۱. جوانمرد.۲. دلاور؛ دلیر.۳. دانا؛ بخرد: ◻︎ یکی انجمن ساخت از بخردان / بزرگان و سالآزموده ردان (فردوسی: ۵/۴۷۱).۴. سرور.
ردفرهنگ فارسی عمید۱. قبول نکردن؛ نپذیرفتن.۲. بازگرداندن؛ بازدادن.۳. انکار کردن چیزی با دلیل و برهان.۴. (اسم) نشان؛ اثر.۵. (صفت) مخالف؛ منفی: جواب رد.۶. غیرقابلقبول؛ مردود: این نظریه رد است.۷. [عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن.⟨ رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین.<b
ردلغتنامه دهخدارد. [ رَدد ] (ع اِمص ) مقابل قبول . (یادداشت مؤلف ). نپذیرفتن . مردود کردن : رد خلق چون قبول ایشان بودو قبول ایشان چون رد. (کشف المحجوب ). دست رد بر روی التماس سلطان نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).رد عام و قب
دانامردلغتنامه دهخدادانامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم . دانشی مرد : مرد دانا شود زدانا مردمرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.
دانای مینوخردلغتنامه دهخدادانای مینوخرد.[ ی ِ خ ِ رَ ] (اِخ ) هدایت نویسد: نام نسکی از بیست ویک نسک زند و پازند زندیکان به معنی زندخوانان . (انجمن آرا). اما این گفته بر اساسی نیست و دانای مینوخرد نام رساله ای است پهلوی نه نسکی از نسکهای اوستا.
دانشی مردلغتنامه دهخدادانشی مرد. [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم . مردی از اهل علم . مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس . فردوسی .ایا دانشی مرد بسیارهوش همه جامه ٔ آزمندی مپوش . <p class="a
داننده مردلغتنامه دهخداداننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم : چنین داد پاسخ که داننده مردکه دارد ز کردار بد روی زرد. فردوسی .چو بهرام را دید داننده مردبر او آفرین
دراب جردلغتنامه دهخدادراب جرد.[ دَ ج ِ ] (اِخ ) صورتی از دارابجرد، دارابگرد که شهری است به فارس . رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.