رد کردنلغتنامه دهخدارد کردن . [ رَدد / رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازگردانیدن . (آنندراج ). بازدادن . (فرهنگ فارسی معین ). عودت دادن . پس دادن . واپس دادن . (یادداشت مؤلف ). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن . (ناظم الاطباء).- <span c
رد کردندیکشنری فارسی به عربیاحمل , ادحض , ارفض , انکر , تناقض , عائق , فند , قمامة , مرفوض , ناقض , هبوط
رد کردندیکشنری فارسی به انگلیسیcontest, contradict, contravene, controvert, declination, deny, disapprove, disclaim, discredit, dismiss, eliminate, explode, gainsay, kill, negative, overbear, pass, refusal, refuse, reject, repudiate, repulse
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
ردع کردنلغتنامه دهخداردع کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درمالیدن و آلوده ساختن . (یادداشت مؤلف ) : و روغن گل ردع کند و سرکه تحلیل کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به ردع شود. || دور کردن و دفع کردن . (ناظم الاطباء).
ردلغتنامه دهخدارد. [ رَ ] (ص ، اِ) حکیم و فیلسوف و دانشمند. (ناظم الاطباء). حکیم و دانشمند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ). دانا و خردمند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دانا و بخرد. (فرهنگ خطی ). حکیم و دانا. (فرهنگ جهانگیری ). حکیم و فیلسوف وعاقل و عالم . (از فرهنگ شعوری
ردفرهنگ فارسی عمید۱. جوانمرد.۲. دلاور؛ دلیر.۳. دانا؛ بخرد: ◻︎ یکی انجمن ساخت از بخردان / بزرگان و سالآزموده ردان (فردوسی: ۵/۴۷۱).۴. سرور.
ردفرهنگ فارسی عمید۱. قبول نکردن؛ نپذیرفتن.۲. بازگرداندن؛ بازدادن.۳. انکار کردن چیزی با دلیل و برهان.۴. (اسم) نشان؛ اثر.۵. (صفت) مخالف؛ منفی: جواب رد.۶. غیرقابلقبول؛ مردود: این نظریه رد است.۷. [عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن.⟨ رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین.<b
ردلغتنامه دهخدارد. [ رَدد ] (ع اِمص ) مقابل قبول . (یادداشت مؤلف ). نپذیرفتن . مردود کردن : رد خلق چون قبول ایشان بودو قبول ایشان چون رد. (کشف المحجوب ). دست رد بر روی التماس سلطان نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).رد عام و قب
دانامردلغتنامه دهخدادانامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم . دانشی مرد : مرد دانا شود زدانا مردمرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.
دانای مینوخردلغتنامه دهخدادانای مینوخرد.[ ی ِ خ ِ رَ ] (اِخ ) هدایت نویسد: نام نسکی از بیست ویک نسک زند و پازند زندیکان به معنی زندخوانان . (انجمن آرا). اما این گفته بر اساسی نیست و دانای مینوخرد نام رساله ای است پهلوی نه نسکی از نسکهای اوستا.
دانشی مردلغتنامه دهخدادانشی مرد. [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم . مردی از اهل علم . مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس . فردوسی .ایا دانشی مرد بسیارهوش همه جامه ٔ آزمندی مپوش . <p class="a
داننده مردلغتنامه دهخداداننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم : چنین داد پاسخ که داننده مردکه دارد ز کردار بد روی زرد. فردوسی .چو بهرام را دید داننده مردبر او آفرین
دراب جردلغتنامه دهخدادراب جرد.[ دَ ج ِ ] (اِخ ) صورتی از دارابجرد، دارابگرد که شهری است به فارس . رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.