پیرزنلغتنامه دهخداپیرزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) زن سالخورده . شیخه . عجوزه . پیرزال . زن کهنسال . مقابل پیرمرد : پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن . ابوشکور.سبک پیرزن سوی خانه [چاکر] دویدبرهنه به اندام او درمخید.<
رزینلغتنامه دهخدارزین . [رَ ] (اِخ ) ابن مالک بن سلمةبن حارث ... محاربی . ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است . رجوع به الاصابة ج 1 قسم اول شود.
رزینلغتنامه دهخدارزین . [ رَ ] (اِخ ) ابن انس بن عامر سلمی ... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است . و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابة ج 1 قسم اول شود.
رزینلغتنامه دهخدارزین . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . سکنه ٔ آن 560 تن . آب آنجا از سراب شاه حسین . محصولات عمده ٔ آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری . صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است . تپه ای در نزدیک
رزینلغتنامه دهخدارزین . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنه ٔ 142 تن . آب آنجا از چشمه . محصول عمده ٔ آن غلات و سردرختی . صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
رزینلغتنامه دهخدارزین . [ رَ ] (ع ص ) محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). در فارسی به معنی استوار مستعمل است . (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغة). استوار. (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج <span