رساندگویش اصفهانی تکیه ای: bešrasnâ طاری: bešrasnâ طامه ای: boyrasnâ طرقی: bešrasnâ کشه ای: bešrasnâ نطنزی: baresnâ
رساندگویش خلخالاَسکِستانی: ârâsənəstəš دِروی: â.râs.ân.əs.əš شالی: ârâsənəsəš کَجَلی: bo.râs.ân.əst.eš کَرنَقی: ârâsənəsəše کَرینی: ârâsâmənəsəš کُلوری: ârâsânəsəš گیلَوانی: bərâsəndəše لِردی: ârâsenəsəšə
رساندگویش کرمانشاهکلهری: řasân گورانی: řasân سنجابی: řasân کولیایی: ařasân زنگنهای: řasân جلالوندی: řasân زولهای: řasân کاکاوندی: řasân هوزمانوندی: řasân
رصانتلغتنامه دهخدارصانت . [ رَ ن َ ] (از ع ، اِمص ) رصانة. قوت و محکمی و استواری . (یادداشت مؤلف ) : از نواحی و اقطار و هند درختی چند بیاورند در رزانت و رصانت متقارب و در سخاوت و متانت متناسب . (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421). و رجوع به
رساندنلغتنامه دهخدارساندن . [ رَ / رِ دَ ] (مص ) رسانیدن . کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن . (فرهنگ فارسی معین ). رسانیدن . آوردن . فرستادن . بردن : مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها یکی را بدین سو ممان . <p class="au
رساندنیلغتنامه دهخدارساندنی . [ رَ / رِ دَ ] (ص لیاقت ) قابل رساندن . لایق رسانیدن . شایسته ٔ ایصال . درخور رسانیدن . (ازیادداشت مؤلف ). و رجوع به رساندن و رسانیدن شود.
رساندهلغتنامه دهخدارسانده . [ رَ / رِ دَ / دِ ] (ن مف ) متصل شده . (فرهنگ فارسی معین ). الحاق شده . اتصال داده شده . (یادداشت مؤلف ). || انتقال داده . || حمل کرده . || ابلاغ شده . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رساندن شود.
رساندنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند.۲. [عامیانه] آگاهی دادن؛ گفتن مطلبی به کسی.۳. چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن؛ متصل کردن دو چیز به یکدیگر: دو سرنخ را به یکدیگر رساند.۴. پرورش دادن؛ پروراندن.۵. [مجاز] باعث ازدواج دو نفر شدن.۶. خبر، سلام، یا مانند آن
أبرَمَدیکشنری عربی به فارسیتأکيدکرد , به تأييد رساند , تصويب کرد , به تصويب رساند , بست (قرارداد) , منعقدکرد
احتراماواژهنامه آزادارجمندانه. "احتراما به استحضار می رساند" به پارسی می شود "ارجمندانه به آگاهی می رساند". ضمن احترام.
رساندنلغتنامه دهخدارساندن . [ رَ / رِ دَ ] (مص ) رسانیدن . کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن . (فرهنگ فارسی معین ). رسانیدن . آوردن . فرستادن . بردن : مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها یکی را بدین سو ممان . <p class="au
رساندنیلغتنامه دهخدارساندنی . [ رَ / رِ دَ ] (ص لیاقت ) قابل رساندن . لایق رسانیدن . شایسته ٔ ایصال . درخور رسانیدن . (ازیادداشت مؤلف ). و رجوع به رساندن و رسانیدن شود.
رساندهلغتنامه دهخدارسانده . [ رَ / رِ دَ / دِ ] (ن مف ) متصل شده . (فرهنگ فارسی معین ). الحاق شده . اتصال داده شده . (یادداشت مؤلف ). || انتقال داده . || حمل کرده . || ابلاغ شده . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رساندن شود.
رساندنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند.۲. [عامیانه] آگاهی دادن؛ گفتن مطلبی به کسی.۳. چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن؛ متصل کردن دو چیز به یکدیگر: دو سرنخ را به یکدیگر رساند.۴. پرورش دادن؛ پروراندن.۵. [مجاز] باعث ازدواج دو نفر شدن.۶. خبر، سلام، یا مانند آن