رعیت پرورلغتنامه دهخدارعیت پرور. [ رَ عی ی َ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) رعیت پرورنده . که رعایت حال رعیت کند. پادشاهی که به آسایش و رفاه ملت علاقه مند باشد. رعیت نواز. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به رعیت و رعیت پروری شود.- سلطان رعیت پرور ؛ پادشاهی که عموم مردمان مملکت خود را
رعثلغتنامه دهخدارعث . [ رَ ] (ع اِ) رَعَث . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَعَث به معنی اسمی شود.
رعثلغتنامه دهخدارعث . [ رَ ] (ع مص ) اندک گرفتن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). || سپید گشتن نرمه ٔ گوشت بز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رعثلغتنامه دهخدارعث . [ رَ ع َ ] (ع اِ) سپیدی اطراف دوپاره ٔ گوشت که زیر نرمه ٔ گوش بز آویزان باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پشم رنگین که به هودج آویزان کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). پشم رنگین . (مهذب الاسماء). گویند:«زین الهوادج بالرعث الواصف ». (از
رعثلغتنامه دهخدارعث . [ رَ ع َ ] (ع مص ) یا رَعث . سپید گشتن نرمه ٔ گوشت بز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَعث در معنی مصدری شود.
رعیت پروریلغتنامه دهخدارعیت پروری . [ رَ عی ی َ پ َرْ وَ ] (حامص مرکب ) صفت و عمل رعیت پرور. رعایت حال رعیت . (یادداشت مؤلف ). پرداختن به اصلاح امور و تأمین آسایش رعیت و ملت . رعیت نوازی . رجوع به رعیت و رعیت پرور شود.
پرورفرهنگ فارسی عمید۱. = پروردن۲. پرورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بندهپرور، تنپرور، دونپرور، ذرهپرور، رعیتپرور، روحپرور.
کشورنوازلغتنامه دهخداکشورنواز. [ ک ِش ْ وَ ن َ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ مردم کشور. کنایه از عادل . کنایه از رعیت پرور : فرستاد کس شاه کشورنوازبه یک جایشان آشتی داد باز.اسدی .
النجیکلغتنامه دهخداالنجیک . [ اَ ل َ ] (اِخ ) نام قبل خان جدّ سوم چنگیزخان و بلغت مغول بمعنی رعیت پرور است و در بعض تواریخ مسطور است که جد سوم را النجیک گویند. (سنگلاخ ). و رجوع به الجنک خان شود.
فخرالدینلغتنامه دهخدافخرالدین . [ ف َ رُدْ دی ] (اِخ ) کاملی ، ملقب به فخرالدین (متوفی به سال 775 هَ . ق . / 1373 م .).از امیران دولتهای مجاهدیه و فاضلیه در یمن بود و بهمراه مجاهد به دیار مصر گام
الجنک خانلغتنامه دهخداالجنک خان . [ ] (اِخ ) لقب قبل خان بن تومنه خان از خانان ترکستان جد سوم چنگیزخان ، که پس از مرگ تومنه خان بر تخت خانی نشست ، وی رعیت پرور و شجاع و سخی و عادل بود. رجوع به حبیب السیر چ طهران جزء اول از ج 3 ص 5
رعیتفرهنگ فارسی عمید۱. قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند؛ عامۀ مردم.۲. جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند.
رعیتلغتنامه دهخدارعیت . [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) یا رعیة. عامه ٔ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامه ٔ مردم ، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین ). زیردست . (کشاف زمخشری ) (دهار) (ملخص اللغات ) (مهذب الاسماء). مردم عامه . مردمان تابع. (یادداشت مؤلف
رعیتفرهنگ فارسی معین(رَ یَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - عموم مردم . 2 - کسانی که به کِشت و زرع برای یک مالک می پردازند. 3 - بنده ، مردم تحت فرمان پادشاه .
رعیتفرهنگ فارسی عمید۱. قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند؛ عامۀ مردم.۲. جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند.
رعیتلغتنامه دهخدارعیت . [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) یا رعیة. عامه ٔ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامه ٔ مردم ، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین ). زیردست . (کشاف زمخشری ) (دهار) (ملخص اللغات ) (مهذب الاسماء). مردم عامه . مردمان تابع. (یادداشت مؤلف