رققلغتنامه دهخدارقق . [ رَ ق َق ْ ] (ع ص ، اِ) زمین نرم هموار که آب آن فرو رفته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زمین نرم پهناور. (از اقرب الموارد). || رقت طعام . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) سستی . یقال :فی عظمه رقق ؛ ای ضعف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ضعف . (اقرب الموا
رقیقلغتنامه دهخدارقیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) بنده و مملوک . ج ، اَرقاق و رِقاق و قد یطلق علی الجمع. گویند عبید رقیق . (ناظم الاطباء). و یستوی فیه الواحد والجمع و قد یجمع علی رِقاق . (منتهی الارب ). به معنی بنده واحد و جمع دروی یکسان است و بندرت بر رِقاق جمع بسته شود. (آنندراج ). بنده . ج ، ارقاء
رکیکلغتنامه دهخدارکیک . [ رَ ] (ع ص ) به معنی رُکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است . ج ، رِکاک و رَکَکَة. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف . (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه . (یادد
رقيقدیکشنری عربی به فارسینازک , باريک , لا غر , نزار , کم چربي , کم پشت , رقيق , کم مايه , سبک , رقيق و ابکي , کم جمعيت , بطور رقيق , نازک کردن , کم کردن , رقيق کردن , لا غر کردن , نازک شدن , کم پشت کردن
رقیقفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ غلیظ] آبکی.۲. [مجاز] حساس: قلب رقیق.۳. [مجاز] نرم؛ لطیف: شعر رقیق.۴. [قدیمی] نازک؛ ظریف.۵. [جمع: ٲَرِقّاء] [قدیمی] مملوک؛ بنده؛ برده؛ غلام.
مترققلغتنامه دهخدامترقق . [ م ُ ت َ رَق ْ ق ِ ] (ع ص ) مهربانی نماینده . (آنندراج ). مهربان و مشفق و نرم دل و رحیم . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقق شود.
مرققلغتنامه دهخدامرقق . [ م ُ رَق ْ ق َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ترقیق . رجوع به ترقیق شود. || تنک کرده شده و نازک شده . || تیز شده . (ناظم الاطباء). || حرفی که با ترقیق ادا می شود. || (اِ) گرده ٔ نان تنک و پهن .
مرققلغتنامه دهخدامرقق . [ م ُ رَق ْ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ترقیق . رجوع به ترقیق شود. || آنچه به خلاف منضج باشد در تغلیظ. (مخزن الادویه ). رقیق کننده ٔ اخلاط.
ترققلغتنامه دهخداترقق . [ ت َ رَق ْ ق ُ ] (ع مص ) مهربانی نمودن بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || رقیق شدن چیزی . (از اقرب الموارد)(از المنجد). || تنگدل شدن . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || مفتون کردن زن زیبا کسی را چنانکه سست و بی تاب گردد. (از اقرب ا