رنج رسیدنلغتنامه دهخدارنج رسیدن . [ رَ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) آسیب و صدمه وارد شدن . مشقت و آزار رسیدن . تعب و سختی وارد شدن : که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را. (تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج ر
پیرنجلغتنامه دهخداپیرنج . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . دامنه ، معتدل . دارای 72 تن سکنه . آب آن ازقنات . محصول آنجا غلات و م
رنجلغتنامه دهخدارنج . [ رَ ] (اِ) محنت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت . مشقت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کُلْفَت . (مهذب الاسماء) (دهار). تعب . عناء. سختی ناشی از کار و کوشش . تعب که در کار برند : آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل تو به آسانی از
رنزلغتنامه دهخدارنز. [ رُ ] (ع اِ) برنج . لغة فی الارز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارز و برنج . (ناظم الاطباء).
پرنجلغتنامه دهخداپرنج .[ پ َ رَ / رِ ] (اِ) غله ای باشد شبیه به گندم لیکن از گندم باریکتر و ضعیف تر است . (برهان ). و در رشیدی به فتح اول و کسر ثانی آمده است . رجوع به برنج شود.
راحت رسیدنلغتنامه دهخداراحت رسیدن . [ ح َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) آسایش یافتن . (ناظم الاطباء). آسودگی رسیدن . مقابل رنج رسیدن : باری بچشم احسان بر حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت رسد گدا را. سعدی .گ
نأدلغتنامه دهخدانأد. [ ن َءْدْ ] (ع مص )ذهاب . || بد خواستن . (منتهی الارب ). || حسد بردن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). کینه . حسد. رشک . (ناظم الاطباء). || بلا و رنج رسیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || زهیدن آب از زمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزّ. (معجم
بلا رسیدنلغتنامه دهخدابلا رسیدن . [ ب َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) آزار رسیدن . رنج رسیدن : هرچند خوارزمشاه از این چه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلایی رسد به من . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). بوبکر هم فاضل و اد
عنتلغتنامه دهخداعنت . [ ع َن َ ] (ع مص ) شکافته و شکسته گردیدن استخوان پیوندپذیرفته . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).شکافته و شکسته شدن استخوان بعد از شکسته بندی آن . || تباه و فاسد شدن . (از اقرب الموارد). || هلاک شدن و نیست شدن . || رنج رسیدن بمردم . (از منتهی الارب ) (از ن
الملغتنامه دهخداالم . [ اَ ل َ ] (ع مص ) دردمند شدن . (ترجمان علامه ٔ تهذیب عادل ) (مصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد). || (اِ) درد. (مهذب الاسماء). رنج و درد. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). با لفظ کشیدن استعمال میشود. (از آنندراج ). وجع شدید. (اقرب الموارد). رنج جسمانی . (دزی ج <span class="hl"
رنجلغتنامه دهخدارنج . [ رَ ] (اِ) محنت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت . مشقت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کُلْفَت . (مهذب الاسماء) (دهار). تعب . عناء. سختی ناشی از کار و کوشش . تعب که در کار برند : آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل تو به آسانی از
رنجفرهنگ فارسی عمید۱. حالت ناخوشایند در انسان یا حیوان بر اثر درد، خستگی، و مانند آن.۲. [قدیمی] بیماری؛ مرض.۳. [قدیمی] صدمه؛ ضربه؛ آسیب.۴. [قدیمی] زحمت؛ سختی و مشقت ناشی از کاروکوشش: ◻︎ نهگشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸).⟨ رنج باریک: (پزشکی) [قدیمی] تب دق؛ تب
رنجدیکشنری فارسی به عربیالم , اهانة , بالة , عمل , کدح , ماساة , محاکمة , مراهق , مضايقة , معاناة , مهنة
رنجدیکشنری فارسی به انگلیسیaffliction, discomfort, distress, misery, pain, pathy _, rack, suffering, torment, torture, travail, tribulation
دره رنجلغتنامه دهخدادره رنج . [ دَرْ رَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان . واقع در 35هزارگزی خاور رفسنجان و 22 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ رفسنجان به کرمان ، با 150 تن سکنه . آب
دست ورنجلغتنامه دهخدادست ورنج . [ دَ وَ رَ ] (اِ مرکب ) دست ورنجن . سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین . دستاورنجن : اسورة من ذهب ؛ دست ورنجهای زرین . (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16<
دسترنجلغتنامه دهخدادسترنج . [ دَ رَ ] (اِ مرکب ) پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت . (برهان ) (از غیاث ) حرفه و پیشه (آنندراج ). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب : بیاموز فرزند را دسترنج اگر دست داری چو قارون بگنج . <
دورنجلغتنامه دهخدادورنج . [ دَ رَ ] (اِ) گیاهی طبی . (ناظم الاطباء). درونج . دورنج عقربی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به درونج شود.
پیرنجلغتنامه دهخداپیرنج . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . دامنه ، معتدل . دارای 72 تن سکنه . آب آن ازقنات . محصول آنجا غلات و م