روزگار یافتنلغتنامه دهخداروزگار یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عمر دراز یافتن : مخالفان را یک روز روزگار مده که اژدها شود ار روزگار یابد مار. مسعود رازی .وی را... نظیر نبود... روزگار یافت و در کارها نیکو تأمل کرد. (تاریخ بیهقی ).
روزگارلغتنامه دهخداروزگار. (اِ مرکب ) از: روز + گار. (از غیاث اللغات ) در پهلوی روچکار مجموعه ٔ ایام . (فرهنگ فارسی معین ). ایام . زمان . وقت .(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) مدت : بتا روزگاری برآید براین کنم پیش هرکس ترا آفرین . بوشکور.<
روزگارفرهنگ فارسی عمید۱. گیتی؛ دنیا؛ زمانه. عصر.۲. زمان؛ وقت: ◻︎ سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمیتوان کرد الاّ به روزگاران (سعدی۲: ۵۳۰).۳. [قدیمی، مجاز] عمر.⟨ روزگار بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. روز گذراندن؛ وقت گذراندن؛ سپری کردن روزهای عمر.۲. زندگی کردن.۳. صب
روزگارفرهنگ فارسی عمید۱. گیتی؛ دنیا؛ زمانه. عصر.۲. زمان؛ وقت: ◻︎ سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمیتوان کرد الاّ به روزگاران (سعدی۲: ۵۳۰).۳. [قدیمی، مجاز] عمر.⟨ روزگار بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. روز گذراندن؛ وقت گذراندن؛ سپری کردن روزهای عمر.۲. زندگی کردن.۳. صب
یافتنلغتنامه دهخدایافتن . [ ت َ ] (مص ) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان . (از منتهی الارب ). وِجدان . وُجود. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). الفاء. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). واجد شدن . اصابت . نیل . (منتهی الارب ). مغارطة. (منتهی الارب ). یابیدن . پیدا کردن <span class="hl
روزگارلغتنامه دهخداروزگار. (اِ مرکب ) از: روز + گار. (از غیاث اللغات ) در پهلوی روچکار مجموعه ٔ ایام . (فرهنگ فارسی معین ). ایام . زمان . وقت .(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) مدت : بتا روزگاری برآید براین کنم پیش هرکس ترا آفرین . بوشکور.<
روزگارفرهنگ فارسی عمید۱. گیتی؛ دنیا؛ زمانه. عصر.۲. زمان؛ وقت: ◻︎ سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمیتوان کرد الاّ به روزگاران (سعدی۲: ۵۳۰).۳. [قدیمی، مجاز] عمر.⟨ روزگار بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. روز گذراندن؛ وقت گذراندن؛ سپری کردن روزهای عمر.۲. زندگی کردن.۳. صب
دختر روزگارلغتنامه دهخدادختر روزگار. [ دُ ت َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از حوادث روزگار. (برهان ). کنایه از حادثه و واقعه . (آنندراج ). کنایه از حوادث است . (انجمن آرا). ریب المنون .
خوش روزگارلغتنامه دهخداخوش روزگار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) مرفه الحال . با عیش . با زندگی راحت : شاها رهی ز جود تو خوش روزگار شدکز روزگار عمر تو خوش روزگار باد. مسعودسعد.|| (اِ مرکب ) روزگار خوش . ر
روزگارلغتنامه دهخداروزگار. (اِ مرکب ) از: روز + گار. (از غیاث اللغات ) در پهلوی روچکار مجموعه ٔ ایام . (فرهنگ فارسی معین ). ایام . زمان . وقت .(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) مدت : بتا روزگاری برآید براین کنم پیش هرکس ترا آفرین . بوشکور.<
سیه روزگارلغتنامه دهخداسیه روزگار. [ ی َه ْ زِ ] (ص مرکب ) سیاه گلیم . (آنندراج ). بدبخت . سیه روز : بدست تهی میگشایم گره هاز کار سیه روزگاران چو شانه .صائب (از آنندراج ).