چرختلغتنامه دهخداچرخت . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسنا و از محال قاینات است که قدیم النسق میباشد و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 219).
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
رختفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.⟨ رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.⟨ رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) [مجاز]۱. لوازم سفر را گرد آوردن و بههم بست
ریختفرهنگ فارسی عمیدشکل؛ هیکل؛ قیافه.⟨ ریختوپاش: [عامیانه، مجاز]۱. ایجاد بینظمی در جایی.۲. زیادهروی در خرج کردن؛ اسراف؛ تبذیر.
قوارهفرهنگ فارسی عمید۱. واحد شمارش پارچه به اندازهای که لباس دوخته شود.۲. واحد شمارش زمین به اندازهای که یک بنا در آن ساخته شود.۳. [عامیانه] ظاهر: ریخت و قواره.۴. (صفت) [عامیانه] شایسته؛ متناسب.
قوارهلغتنامه دهخداقواره . [ ق َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) پارچه ای که گرد بریده باشند.(فرهنگ فارسی معین ). پارچه ای که خیاط از گریبان جامه و پیراهن و مانند آن برمی آورد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || چیزی که اطرافش بریده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || پارچه ای که از
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
ریختفرهنگ فارسی عمیدشکل؛ هیکل؛ قیافه.⟨ ریختوپاش: [عامیانه، مجاز]۱. ایجاد بینظمی در جایی.۲. زیادهروی در خرج کردن؛ اسراف؛ تبذیر.
خوش ریختلغتنامه دهخداخوش ریخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) نیک خلقت . خوب طبیعت . نیکوقالب . (ناظم الاطباء). خوش شکل . خوش هیئت . خوش اندام .
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
بی ریختلغتنامه دهخدابی ریخت . (ص مرکب ) (از: بی + ریخت ) بی اندام . بی قواره . بدترکیب . بدشکل (در انسان و حیوان و جامه ). رجوع به ریخت شود.
ریختفرهنگ فارسی عمیدشکل؛ هیکل؛ قیافه.⟨ ریختوپاش: [عامیانه، مجاز]۱. ایجاد بینظمی در جایی.۲. زیادهروی در خرج کردن؛ اسراف؛ تبذیر.