پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
جوش 1rashواژههای مصوب فرهنگستانبثورات موقتی بر روی پوست که معمولاً با سرخی یا خارش همراه باشد متـ . دانه 3
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
صورت جزءلغتنامه دهخداصورت جزء. [ رَ ت ِ ج ُزْءْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریز حساب . صورت حساب که شامل ارقام ریز باشد.
حساب نهایت خردلغتنامه دهخداحساب نهایت خرد. [ ح ِ ب ِ ن َ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) حساب ریز. ارقام بی نهایت ریز. حساب بی نهایت کوچک . رجوع به حساب شود.
تفصيلدیکشنری عربی به فارسیجزء , تفصيل , جزءيات , تفاصيل , اقلا م ريز , حساب ريز , شرح دادن , بتفصيل گفتن , بکار ويژه اي گماردن , ماموريت دادن , رموز فني , اصطلا حات فني , نکته فني
ریزلغتنامه دهخداریز. (ص ،اِ) خرده و ذره . هر چیز خرد و بسیار کوچکی که مانندگرد باشد. (ناظم الاطباء). خرده و ریزه . (از برهان ).پاره ای از چیزی . (آنندراج ). خرد. مقابل درشت . بسیارکوچک . سخت خرد. کوچک . (یادداشت مؤلف ) : ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن <b
ریزلغتنامه دهخداریز. (اِخ ) ده مرکزدهستان ریز، بخش خورموج شهرستان بوشهر. دارای 432 تن سکنه . آب آن از چشمه و چاه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و برنج و لبنیات و خرما و صنایع دستی زنان آنجا گلیم و عبا بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="lt
ریزلغتنامه دهخداریز. (اِخ ) دهی از بخش سربند شهرستان اراک . دارای 193 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و انگور و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ریزلغتنامه دهخداریز. (اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر. حدود و مشخصات آن بشرح زیر است : از شمال ، دهستان و ارتفاعات دزگاه و پس رودک از باختر، دهستانهای دیروشنبه . از جنوب ، دهستان ثلاث و ارتفاعات کنگان . ازجنوب خاوری و خاور، دهستان جم و ارتفاعات دارالمیزان . این
ریزلغتنامه دهخداریز. (ع اِ) مقلوب رِزّ که یکی از دو زای ادغام شده به یاء قلب گردیده است . (از نشوءاللغة ص 12 از ابن الاعرابی ).
ریزلغتنامه دهخداریز. (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع ریختن ) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است ... (از ناظم الاطباء). ریزنده . (آنندراج ). فاعل از ریزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ).- آب ریزی ک
دانه ریزلغتنامه دهخدادانه ریز. [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب )که دانه ریزد. که چینه فروپاشد. که دانه افشاند. که دانه پراکند. که دانه پخش کند. که هر یک از حبه ها که دارد فروافکند چنانکه نخل ثمر خود را : چو گاوی در خراس افکند پویان همه ره د
درریزلغتنامه دهخدادرریز. [ دُ ] (نف مرکب ) درریزنده . ریزنده ٔ در. || اشکبار. || فصیح . (ناظم الاطباء). و رجوع به در ریختن شود.
درم ریزلغتنامه دهخدادرم ریز. [ دِ رَم ْ ] (نف مرکب ) درم ریزنده . ریزنده ٔ درم : شد آمل بهشت نوآراسته درم ریز دیبافشان خواسته . اسدی .یکی گفتا که هست این شاه پرویزکه دستش سال و مه باشد درم ریز. نظامی .<br
مهریزلغتنامه دهخدامهریز. [ م َ ] (اِخ ) از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده ٔ قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است ، با 10790 تن جمعیت . (یادداشت مؤلف ).
دست ریزلغتنامه دهخدادست ریز. [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست ریخته . که با دست ریخته اند و طبیعی نیست : تپه های دست ریز خاکی . (یادداشت مرحوم دهخدا).