زایلغتنامه دهخدازای . (حرف ، اِ) لغتی است در حرف «ز» و این لغات نیز در وی هست : زاء؛ زا، زَی ّ، زء. (منتهی الارب ).و جمع آن : اَزْوَاء، اَزْیاَء، اَزْو، ازی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و گویند: هذه زای ٌ فزیّها؛ یعنی آن را بزاء بخوان . (اقرب الموارد) : همیشه
زایلغتنامه دهخدازای . (نف مرخم ) زاینده . (شرفنامه ٔ منیری ). زاینده . و همیشه در ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء) : چون توئی هرگز نبیند عالم فرزانه بین چون توئی هرگز نزاید گنبد آزاده زای . سنائی .جویبار تو گهرسنگ شده دریاوار<
زایفرهنگ فارسی عمید۱. = زاییدن۲. زاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سختزای، سختزا، نازای، نازا، گوهرزای، گوهرزا.
انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
بادموجwind wave, wind sea, seaواژههای مصوب فرهنگستانامواج گرانی سطح دریا حاصل از باد که پایدار یا درحالرشد است
موشک سطحروsea-skimming missile, sea skimmerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موشک هدایتشوندۀ دریایی که پس از پرتاب، برای جلوگیری از شناسایی شدن، در نزدیک سطح آب حرکت میکند
زایجهلغتنامه دهخدازایجه . [ ج َ / ج ِ ] (اِ) زایجه لوحه ٔ مربع یا دائره واری است که برای نشان دادن مواضع ستارگان در فلک ، ساخته میشود تا برای بدست آوردن حکم [ طالع ] مولد [ ولادت ، زایش ] و چیزهای دیگر بدان بنگرند. اشتقاق فارسی زایجه از زایش بمعنی مولد است ، س
زایرانلغتنامه دهخدازایران . [ ی ِ ] (اِ) ج ِ زایر به فارسی : عطای تو بر زایران شیفته است سخای تو بر شاعران مفتتن . فرخی .مالی بزایران و شاعران بخشید.(تاریخ بیهقی ص 422).
زایاندنلغتنامه دهخدازایاندن . [ دَ ] (مص ) یاری دادن به زچه گاه زادن . زایاندن ماما زاچه را. زایانیدن . و رجوع به زایانیدن شود.
رندوردلغتنامه دهخدارندورد. [ رَ دَ وَ ] (اِخ ) نام موضعی است در قرب بغداد و بعضی به زای معجمه آورده اند و آن صحیح است و عمرانی با راء مهمله آورده و گوید با زای معجمه هم روایت شده است . (از معجم البلدان ).
زایجهلغتنامه دهخدازایجه . [ ج َ / ج ِ ] (اِ) زایجه لوحه ٔ مربع یا دائره واری است که برای نشان دادن مواضع ستارگان در فلک ، ساخته میشود تا برای بدست آوردن حکم [ طالع ] مولد [ ولادت ، زایش ] و چیزهای دیگر بدان بنگرند. اشتقاق فارسی زایجه از زایش بمعنی مولد است ، س
زایرانلغتنامه دهخدازایران . [ ی ِ ] (اِ) ج ِ زایر به فارسی : عطای تو بر زایران شیفته است سخای تو بر شاعران مفتتن . فرخی .مالی بزایران و شاعران بخشید.(تاریخ بیهقی ص 422).
زایاندنلغتنامه دهخدازایاندن . [ دَ ] (مص ) یاری دادن به زچه گاه زادن . زایاندن ماما زاچه را. زایانیدن . و رجوع به زایانیدن شود.
زایانیدنلغتنامه دهخدازایانیدن . [ دَ ] (مص ) به زادن داشتن . مددکردن به زاینده . زایاندن . رجوع به ماده ٔ فوق شود.
دخترزایلغتنامه دهخدادخترزای . [ دُ ت َ ] (نف مرکب ) زنی که دختر زاید. صفت زنی که بیشتر دختر زاید. که فرزند ماده بدنیا آرد.
دردافزایلغتنامه دهخدادردافزای . [ دَ اَ ] (نف مرکب ) دردافزا. دردافزاینده . افزاینده ٔ درد. افزون کننده ٔ رنج و سختی : درد از آن دارم که دردافزای نیست کاش هستی تا بجان دربستمی .خاقانی .
دزایلغتنامه دهخدادزای . [ دُ ] (اِ) نوعی از مزامیر که آن را نای گویند. دُرای . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دشمن گزایلغتنامه دهخدادشمن گزای . [ دُ م َ گ َ ] (نف مرکب ) دشمن گزاینده . آزار رساننده ٔ دشمنان . (ناظم الاطباء).