خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبان چرب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبان چرب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] zabānčarb کسی که زبان چرب و نرم دارد؛ آنکه سخنان شیرین و فریبنده بگوید: ◻︎ جوان زبانچرب و شیرینسخن / نه از پیر نستوه گشتهکهن (فردوسی۴: ۲۵۸۷).
-
واژههای مشابه
-
گنجشک زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بنجشکزوان› (زیستشناسی) gonješkzabān = زبانگنجشک
-
گنده زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] gandezabān کسی که بیسبب به دیگران ناسزا بگوید و دشنام بدهد؛ بدزبان.
-
یک زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] yekzabān ۱. همصدا؛ همآواز.۲. هماهنگ؛ متفق.〈 یکزبان شدن: (مصدر لازم) [مجاز]۱. هماهنگ شدن؛ متحد شدن.۲. [قدیمی] با خلوص نیت رفتار کردن.〈 یکزبان گردیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = 〈 یکزبان شدن
-
هم زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) hamzabān ۱. هریک از دو یا چند تن که به یک زبان و یک لغت صحبت کنند.۲. [مجاز] همدل.۳. [مجاز] همنشین.
-
آتش زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] 'ātašzabān تیززبان؛ کسی که تند سخن بگوید: ◻︎ سعدی آتشزبانم در غمت سوزان چو شمع / با همه آتشزبانی در تو گیراییم نیست (سعدی۲: ۳۶۹).
-
بریده زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] boridezabān = زبانبریده
-
پارسی زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [جمع: پارسیزبانان] ‹فارسیزبان› pārsizabān کسی که به فارسی حرف میزند و زبان فارسی زبان مادری اوست.۲. [مجاز] ایرانی.
-
سگ زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) sagzabān گیاهی از نوع گاوزبان با برگهای پوشیده از کرک، گلهای خوشهای قرمز یا بنفش، دانههای خاردار و ریشه ضخیم که بلندیش تا شصت سانتیمتر میرسد و در اراضی خشک و شنی میروید.
-
خوش زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] xošzabān ویژگی کسی که خوب حرف میزند و با مهربانی سخن میگوید؛ خوشسخن؛ شیرینزبان.
-
شیرین زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] širinzabān کسی که گفتارش شیرین و خوشآیند است؛ خوشسخن؛ بلیغ؛ فصیح.
-
زاغ زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] zāqzabān ۱. [مجاز] سیاهزبان؛ کسی که هرگاه نفرین کند مؤثر واقع شود.۲. ویژگی اسبی که زبانش سیاه باشد و آن را حسن اسب میدانستند.۳. (اسم) [مجاز] قلم: ◻︎ زاغزبانی که ز فر همای / کبک روان را بزند زاغپای (امیرخسرو: لغتنامه: زاغبان).
-
زبان آور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) zabān[']āvar ۱. [مجاز] زبانور؛ خوشبیان؛ خوشصحبت؛ کسی که خوب سخن میگوید.۲. [قدیمی] آن که با گستاخی سخن میگوید.۳. [قدیمی] شاعر.
-
زبان آوری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] zabān[']āvari ۱. خوشصحبتی؛ شیرینسخن بودن؛ نیکوبیانی.۲. [قدیمی] گستاخی؛ زباندرازی.۳. [قدیمی] سخنوری: ◻︎ هنر بیار و زبانآوری مکن سعدی / چه حاجت است که گوید شِکر که شیرینم (سعدی۲: ۵۱۵).