خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبهر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زبهر
/zebhar/
معنی
بیزاری پدر و مادر از فرزند.
〈 زبهر کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عاق کردن فرزند.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبهر
لغتنامه دهخدا
زبهر. [ زِ ب َ رِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) برای . بجهت . ازبرای . ازبهر. متعلق به : خود ملک و شهی ، خاصه زبهر تو نهادندزین دست بدان دست به میراث تو دادند. منوچهری .هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی . منوچهری .چنانکه هستی هرگز ...
-
زبهر
لغتنامه دهخدا
زبهر. [ زِ هََ ] (اِ) عاق و بیزاری پدر و مادر از فرزند. (ناظم الاطباء). عاق باشد. (جهانگیری ). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزند،و آنرا بعربی عاق گویند. (آنندراج ) (برهان قاطع).
-
زبهر
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] zebhar بیزاری پدر و مادر از فرزند.〈 زبهر کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عاق کردن فرزند.
-
واژههای مشابه
-
زبهر کردن
لغتنامه دهخدا
زبهر کردن . [ زِ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زِبْهَر، عاق باشد و زبهر کردن بمعنی عاق ساختن فرزند و بیزاری ازاو بود. (جهانگیری ، ذیل زِبَهر). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزندان ، و آنرا بعربی عاق گویند. (برهان قاطع). عاق ساختن پدر و مادر فرزند را و بیزا...
-
جستوجو در متن
-
خرف گشتن
لغتنامه دهخدا
خرف گشتن . [ خ َ رِ / خ ِ رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) گنگ شدن . گیج شدن . کندفهم شدن : تو نیز ای بخیره خرف گشته مردزبهر جهان دل پر از داغ و درد.فردوسی .
-
خرم آباد
لغتنامه دهخدا
خرم آباد. [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) شهری بوده است در خوزستان که شاپور ذوالاکتاف آنرا بنا کرد : زبهر اسیران یکی شهر کردجهان رااز آن بوم پربهر کردکجا خرم آباد بد نام شهراز آن بوم خرم کرا بود بهر.فردوسی .
-
خور دادن
لغتنامه دهخدا
خور دادن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ](مص مرکب ) غذا دادن . طعام دادن . اطعام : زبهر آنکه تا در دامت آردچو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو.کرا خور داد گیتی مرد بایدْش از آن آید پس خرداد مرداد.ناصرخسرو.
-
دایم المعروف
لغتنامه دهخدا
دایم المعروف . [ ی ِ مُل ْ م َ ] (ع ص مرکب ) پیوسته سرشناس . همیشه زبانزد. همه گاه شناخته شده : توقعست ز انعام دایم المعروف زبهر آنکه نه امروز میکند افضال .سعدی .
-
هوید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hoveyd ۱. جهاز شتر: ◻︎ تو هنوز از راه رعنایی زبهر لاشهای / گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار (سنائی۲: ۱۳۰).۲. تکۀ نمد که گرداگرد کوهان شتر میگذارند؛ نمدزین.
-
سباء
لغتنامه دهخدا
سباء. [ س َ ] (ع مص ) مَی خری . (منتهی الارب ). خمر خریدن زبهر خوردن . (تاج المصادر بیهقی ص 90). || (اِ) سبا (به قصر). چوبی که سیل آن رااز جایی بجایی برد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
رای فرمایی
لغتنامه دهخدا
رای فرمایی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) عمل رای فرمای . اظهار نظر. بیان عقیده . رای زنی : برِ من آمد دی آن دو چشم بینایی زبهر جستن تدبیر و رای فرمایی .سوزنی .
-
فیران
لغتنامه دهخدا
فیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
-
خرکلوک
لغتنامه دهخدا
خرکلوک . [ خ َ ک َ ] (اِ مرکب ) امرد قوی هیکل درشت فاعل . (یادداشت بخط مؤلف ). مرحوم دهخدا آورده اند: این کلمه مرکب از «خر» بمعنی درشت و بزرگ و «کلوک » بمعنی «امرد» است : زبهر جماع خران خرکلوکان خرامان بخانه بری پاده پاده .سوزنی .