زرق فروشلغتنامه دهخدازرق فروش . [ زَ ف ُ ] (نف مرکب ) منافق . ریاکار. (آنندراج ). ریاکار. مکار. سالوس . (ناظم الاطباء) : ای امت بدبخت بدین زرق فروشان جز کز خری و جهل ، چنین فتنه چرائید. ناصرخسرو.نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق این نه
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) آواز شکستن انگشتان که برای رفع ماندگی ، انگشت کنند و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). جِرِغ جِرِغ . رجوع بکلمه مزبور شود.
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ رِ ج ِرِ ] (اِ صوت ) جِرِغ جِرِغ ؛ آواز شکستن انگشتان و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع بکلمه ٔ مزبور شود.
زرق فروشیلغتنامه دهخدازرق فروشی . [ زَ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل زرق فروش . ریاکاری . حیله گری : سیرم اززرق فروشی و نفاق عاشقی محرم اسرار کجاست . عطار.رجوع به ماده ٔ قبل ، زرق و دیگر ترکیبهای آن شود.
hypocritesدیکشنری انگلیسی به فارسیمنافقان، منافق، سالوس، مزور، ادم ریاکار، زرق فروش، متصنع، عابد ریاکار، خشکه مقدس
hypocriteدیکشنری انگلیسی به فارسیمنافق، سالوس، مزور، ادم ریاکار، زرق فروش، متصنع، عابد ریاکار، خشکه مقدس، با ریا، ادم دو رو
سپهر ازرقلغتنامه دهخداسپهر ازرق . [ س ِ پ ِ رِ اَ رَ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان : نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق این نه زرقست بدین گفته نیَم زرق فروش .سوزنی .
گفتهلغتنامه دهخداگفته . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ، اِ) قول . سخن . آنچه بر زبان رفته است . آنچه گفته شده : بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام . رودکی .... و در عبادت و رضای ح
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (اِخ ) شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است . (حدود العالم ). اسم بلده ای به مرو که یزدجرد، آخرین ملوک ساسانی بدانجا کشته شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).سواران بجستن نهادند روی همه زرق از او شد پر از گفتگوی . <p class="au
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (از ع ، مص ) ادخال مایعی به اعانت آبدزدک در جوفی . (ناظم الاطباء). وارد کردن دوای مایع بوسیله ٔ سرنگ . تزریق . (فرهنگ فارسی معین ). فرهنگستان ایران «سوزن زدن » را بجای این کلمه برگزیده است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (ع مص ) نیزه انداختن . (تاج المصادر بیهقی ). مزراق زدن او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به مزراق زدن صیاد پرنده را. (از اقرب الموارد): زرقه بالمزراق زرقاً (از باب نصر)؛ به نیزه ٔ کوتاه زد او را. زرق فلاناً بالرمح ؛ نیزه زد فلان را. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ رَ ] (ع اِمص ) نابینایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی از رنگهای هفتگانه چون رنگ آسمان . (از اقرب الموارد). کبودی . (ناظم الاطباء). || سپیدی دست و پی ستور . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درازی موی گرداگرد سم . (
دریای ازرقلغتنامه دهخدادریای ازرق . [ دَرْ ی ِ اَ رَ ] (اِخ ) بحر ازرق . یکی از دو شعبه ای که رود نیل را تشکیل میدهد.
خرگه ازرقلغتنامه دهخداخرگه ازرق . [ خ َ گ َ هَِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری )(آنندراج ). رجوع به خرگاه ازرق درین لغت نامه شود.
خط ازرقلغتنامه دهخداخط ازرق . [ خ َطْ طِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام خط چهارم باشد از جمله ٔ هفت خط جام جم وآنرا خط سیاه نیز گویند. (برهان قاطع) : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. خاقانی .می احمر از جام تا خط ازر
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).