زر امیریلغتنامه دهخدازر امیری . [ زَ رِ اَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )... و نقد ایشان (مردم یزد) زر امیری گویند که سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122).
امیریلغتنامه دهخداامیری . [ اَ ] (از ع ، حامص ) امیربودن . شغل امیر. امارات . حکمرانی . (فرهنگ فارسی معین ) : خواجه ٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند امیری ِ باکالنجار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345).بسروری ّ و امیر رعیت و لشکرپذیرد
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی
زرلغتنامه دهخدازر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع است و 612 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم . (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم . (فرهنگ رشیدی ) : چو زال زراین داستانها بگفت تهمتن زمین را بمژگان برفت . فردوسی .یکی آفرین خواند بر زال زرکه ا
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). راندن و دور کردن سپا
دربند خزرلغتنامه دهخدادربند خزر. [ دَ ب َ دِ خ َ زَ ] (اِخ ) دروازه ٔ خزر. رجوع به دروازه ٔ خزر و دربند و باب الابواب شود.
درخت زرلغتنامه دهخدادرخت زر. [ دِ رَ ت ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رعایا را گویند عموما و زراعت کاران را خصوصاً. (از لغت محلی شوشتر - خطی ).