زشت نامیلغتنامه دهخدازشت نامی . [ زِ ] (حامص مرکب ) به بدی و زشتی مشهور شدن . (از ناظم الاطباء). بدنامی . شهرت یافتن به بدی و زشتی : اگرکردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان . فردوسی .بر مهتران زشت نامی بودسپهبد به مردم
زیستفنّاوری زیستمحیطیenvironmental biotechnologyواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از روشهای زیستفنّاوری در حفظ و مراقبت از محیط زیست
دگرگشت بیگانهزیست،سوختوساز بیگانهزیستxenobiotic metabolismواژههای مصوب فرهنگستانسوختوساز موادی که برای اندامگان بیگانه ضروری است
تباه نامیلغتنامه دهخداتباه نامی . [ ت َ ] (حامص مرکب ) بدنامی . زشت نامی : هرکس که ببارگاه سامی نرسداز ناکسی و تباه نامی نرسد.سعدی .
فرامشت کردنلغتنامه دهخدافرامشت کردن . [ ف َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فراموش کردن . فرامش کردن : ایشان را از این فرزند نیکونامی بود، گر زشت نامی همه فرامشت کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند، چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است . (ذ
خشنودیلغتنامه دهخداخشنودی . [ خ ُ ] (حامص ) خرسندی . خوشحالی . رضا. رضامند. قبول خاطر جمعی . (ناظم الاطباء). رضوان . رضا. (از ربنجنی ). رضایت . مرضات . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر آن کس که خشنودی شاه جست زمین را بخون دلیران بشست بیابد ز من خلعت شهریاربود در
بد گفتنلغتنامه دهخدابد گفتن . [ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب )... از کسی ؛ عیب کردن او. عیب و نقص او گفتن . تندید. (یادداشت مؤلف ). بدگویی کردن . بهتان زدن . افترا نهادن . (از ولف ) : هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان . <p class="aut
مادحلغتنامه دهخدامادح . [ دِ ] (ع ص ) ستایشگرو مدح کننده . (آنندراج ). ستایش کننده . مدح کننده و تعریف کننده . (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف . وصاف . مداح .ستاینده . آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده . ستایشگر. ج ، مادحان : ز بس برسختن ز
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ).در برهان زنشت بر وزن بهشت بمعنی دیدن آورده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و زنشت شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
زشتلغتنامه دهخدازشت . [زِ ] (ص ) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان ). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بدشکل . بدگل . ضد زیبا و درشت . بد. زبون . ناهموار. (از ناظم الاطباء). آنچه دیدنش خوش نیاید مردم را. (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ). بدنما. بدگل . بدمنظر. مقابل زیبا. (فرهنگ ف
زشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ زیبا] بدگل؛ بدنما.۲. ناپسند.⟨ زشتوزیبا: (ادبی) در بدیع، شعری که یک مصراع آن مدح و مصراع دیگرش ذم باشد، مانند این شعر: زلف است اینکه بر رخ چون گل فکندهای / یا دسته یوشنی است که بر پل فکندهای ـ پوشیدهای تو آن تن سیمین به پیرهن / یا یک تغار ماست بر آن جل فکندهای؛ تحوی
خوب و زشتلغتنامه دهخداخوب و زشت . [ ب ُ زِ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) خوب و بد. نیک و بد. زشت و زیبا : پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندر او خوب و زشت . فردوسی .بهر سان که ما را رسد خوب و زشت سر خود نتابیم از آن سرنوشت .<
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ).در برهان زنشت بر وزن بهشت بمعنی دیدن آورده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و زنشت شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
زشتلغتنامه دهخدازشت . [زِ ] (ص ) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان ). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بدشکل . بدگل . ضد زیبا و درشت . بد. زبون . ناهموار. (از ناظم الاطباء). آنچه دیدنش خوش نیاید مردم را. (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ). بدنما. بدگل . بدمنظر. مقابل زیبا. (فرهنگ ف