جندینلغتنامه دهخداجندین . [ ج ُ ] (اِخ ) از نواحی همدان است . گروهی ازمحدثان بدان منسوبند. (از معجم البلدان ) (مراصد).
زنگیدنلغتنامه دهخدازنگیدن . [ زَ دَ ] (مص جعلی ) مصدری مولد از زنگ . مصدری ساخته از زنگ . آواز دادن زنگ . به آواز آوردن زنگ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || زنگ زدن . (یادداشت ایضاً).
زندنیجیلغتنامه دهخدازندنیجی . [ زَ دَ ] (ص نسبی ) ظاهراً چنانکه زندنی و زندنجی منسوب است به زندنه ، قریه ٔ کبیره ای به چهار فرسنگی شمال بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب است به زندنه ، نوعی جامه که در زندنه می بافتند. (فرهنگ فارسی معین ): ثوب زندنیجی ؛ پارچه ای که در زندنه ٔ بخارا می بافتن
زندنجیلغتنامه دهخدازندنجی . [ زَ دَ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب است به زندنه ، قریه ای بزرگ از قرای بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ بعد و زندنیجی شود.
زندنهلغتنامه دهخدازندنه . [ زَ دَ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است . (ابن سمعانی از تاج العروس ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخ
زندنیلغتنامه دهخدازندنی . [ زَ دَ ] (ص نسبی )منسوب است به قریه ٔ بخل که زندنه اش خوانند و از قرای نسف میباشد. (سمعانی ). نسبت است به زندنه ، قریه ٔ کبیره ای به بخارا. میان آن و بخارا چهار فرسنگ است درشمال شهر بخارا و گاه در نسبت زندنیجی و هم زندنجی گویند و از آنجاست حمدان بن عازم زندنی بخاری م
زندنیجیفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی پارچۀ لطیف که در زندنه بافته میشده: ◻︎ چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی: ۱۳۶).۲. نوعی کرباس که از آن دستار و شال درست میکرده و دور سر میپیچیدهاند.
قاضی عیسیلغتنامه دهخداقاضی عیسی . [ سا ] (اِخ )ابن ابان بن صدقة، مکنی به ابوموسی . از مردم بغداد است . وی با محمدبن حسن شیبانی مصاحبت داشت و نزد او فقه آموخت . یحیی بن اکثم او را در لشکر خلیفه مهدی به نیابت به شغل قضاء گماشت . هنگامی که یحیی با مأمون به سوی فم الصلح بیرون میرفت ، عیسی در این شغل
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِ) بندیخانه . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). محبس . بندیخانه . قیدخانه . حبس . سجن . (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه . محبس . قیدخانه . (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است . رجوع به
زندنیجیلغتنامه دهخدازندنیجی . [ زَ دَ ] (ص نسبی ) ظاهراً چنانکه زندنی و زندنجی منسوب است به زندنه ، قریه ٔ کبیره ای به چهار فرسنگی شمال بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب است به زندنه ، نوعی جامه که در زندنه می بافتند. (فرهنگ فارسی معین ): ثوب زندنیجی ؛ پارچه ای که در زندنه ٔ بخارا می بافتن
زندنجیلغتنامه دهخدازندنجی . [ زَ دَ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب است به زندنه ، قریه ای بزرگ از قرای بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ بعد و زندنیجی شود.
زندنهلغتنامه دهخدازندنه . [ زَ دَ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است . (ابن سمعانی از تاج العروس ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخ
زندنیلغتنامه دهخدازندنی . [ زَ دَ ] (ص نسبی )منسوب است به قریه ٔ بخل که زندنه اش خوانند و از قرای نسف میباشد. (سمعانی ). نسبت است به زندنه ، قریه ٔ کبیره ای به بخارا. میان آن و بخارا چهار فرسنگ است درشمال شهر بخارا و گاه در نسبت زندنیجی و هم زندنجی گویند و از آنجاست حمدان بن عازم زندنی بخاری م
زندنیجیفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی پارچۀ لطیف که در زندنه بافته میشده: ◻︎ چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی: ۱۳۶).۲. نوعی کرباس که از آن دستار و شال درست میکرده و دور سر میپیچیدهاند.
روزندنلغتنامه دهخداروزندن . [ زَ دَ ] (مص ) افزودن و زیاده کردن . || چکیدن . || ریختن . (ناظم الاطباء).
آزندنلغتنامه دهخداآزندن . [ زَ دَ ] (مص ) آزَنْدیدن . آزَنیدن . دوختن بسوزن . کوفتن (؟) : عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن .کسائی .
افروزندنلغتنامه دهخداافروزندن . [ اَ زَ دَ ] (مص ) افروخته شدن . || سوخته شدن . || تلف شدن . صرف شدن . (ناظم الاطباء).
بحار زندنلغتنامه دهخدابحار زندن . [ ب ُ زَ دَ ] (اِخ ) موضعی در بخارا. (ناظم الاطباء). شعوری این نام را بحار زندان ضبط کرده است . (ج 1 ورق 817).