جندیلغتنامه دهخداجندی . [ ج ُ ] (ع ص نسبی ) منسوب به جند. لشکری . (منتهی الارب ). سرباز. (آنندراج ). فردی از لشکر. (اقرب الموارد). سپاهی . || زنی روسپی که درمیان لشکریان بکار میپرداخت . (فرهنگ فارسی معین ).
جنیدیلغتنامه دهخداجنیدی . [ ج ُ ن َ ] (اِخ )از شاعران عهد سامانی است . عوفی درباره ٔ وی گوید: محمدبن عبداﷲ مکنی به ابوعبداﷲ از افاضل ادبا و اماثل فضلاء بود و در تازی و پارسی او را قدرتی تمام و بر نظم و نثر او را مهارتی شامل و ابومنصور ثعالبی در یتیمةالدهر ذکر او را آورده است و در میان شعرا صاح
زندپیچیلغتنامه دهخدازندپیچی . [ زَ ] (اِ مرکب ) جامه ٔ فراخ ریسمانی سفید گنده و هنگفت و سطبری باشد که پارچه ٔ آن را بسیار سفت بافته باشند و بعضی گویند: زندپیچی پارچه ای باشد در نهایت درشتی و سفتی . (برهان ) (ناظم الاطباء). جامه ٔ سفت و سطبر و در فرهنگ به جای یاء، نون آورده بمعنی کرباس گنده و سفت
زندگیلغتنامه دهخدازندگی . [ زِ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) زندگانی . (از فرهنگ فارسی معین ). حیوة. (ناظم الاطباء). حیات . محیا. حیوان . نقیض مرگ . زندگانی . مقابل مردگی . مقابل مرگ و ممات . و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) <span class=
سر کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن ۲. سپری کردن، گذراندن ۳. به سر بردن ۴. ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن ۵. زندگی کردن، روزگار گذراندن ۶. گذران کردن، معیشت کردن ۷. پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن
کامفرهنگ فارسی عمید۱. خواستۀ دل؛ آرزو.۲. [قدیمی] خواست؛ مقصود؛ اراده: ◻︎ بدو گفت خسرو که نام تو چیست / کجا رفت خواهی و کام تو چیست (فردوسی۲: ۵/۲۶۴۰).۳. [قدیمی] لذت؛ خوشی؛ تنعم.۴. [قدیمی] قدرت؛ توانایی: ◻︎ وزاوی است پیروزی و هم شکست / بهنیک و بهبد زو بُوَد کام و دست (فردوسی۲: ۲/۸۵۱).۵. [قدیمی،
زندگیلغتنامه دهخدازندگی . [ زِ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) زندگانی . (از فرهنگ فارسی معین ). حیوة. (ناظم الاطباء). حیات . محیا. حیوان . نقیض مرگ . زندگانی . مقابل مردگی . مقابل مرگ و ممات . و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) <span class=
زندگیفرهنگ فارسی معین( ~.) [ په . ] (حامص .) 1 - زنده بودن ، زیست ، حیات . 2 - مدت عمر. 3 - وضع مالی . 4 - مال و منال .
دل زندگیلغتنامه دهخدادل زندگی . [ دِ زِ دَ / دِ] (حامص مرکب ) دل زنده بودن . حالت و چگونگی دل زنده . نشاط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل زنده شود.
دوزندگیلغتنامه دهخدادوزندگی . [ زَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل دوزنده . || شغل و حرفه ٔ دوزنده . خیاطی . خیاطت .(یادداشت مؤلف ). سوزنکاری . (آنندراج ) : نیاید نکوکاری از بدرگان محال است دوزندگی از سگان . سعدی (بوس
خانه زندگیلغتنامه دهخداخانه زندگی . [ ن َ/ ن ِ زِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (از اتباع ) کنایه از مال و مکنت است ، چون : «فلانی خانه زندگی خوبی دارد».
زندگیلغتنامه دهخدازندگی . [ زِ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) زندگانی . (از فرهنگ فارسی معین ). حیوة. (ناظم الاطباء). حیات . محیا. حیوان . نقیض مرگ . زندگانی . مقابل مردگی . مقابل مرگ و ممات . و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) <span class=