جنتلغتنامه دهخداجنت . [ ج َن ْ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 2هزارگزی باختر زرند و یکهزارگزی شمال راه مالرو زرند رفسنجان . این ده دارای 49 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
جنتلغتنامه دهخداجنت . [ ج َن ْ ن َ ] (ع اِ) بستان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بستانی را گویند که درختان آن زمین را پوشیده باشد چه در هر لفظ عربی که جیم و نون باشد معنی خفا و پوشیدگی در آن ملحوظ باشد چنانکه پری را جن گویند از آن نظر که پوشیده است وجنین بمعنی بچه که در شکم پوشیده باشد و جنة ب
جنثلغتنامه دهخداجنث . [ ج ِ ] (ع اِ) اصل هر چیزی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شکستگی مونتژیاMonteggia fracture, parry fractureواژههای مصوب فرهنگستاننوعی شکستگی که در آن زند زیرین بشکند و سر زند زبرین دربرود
اعلیلغتنامه دهخدااعلی . [ اَ لا ] (ع ن تف ، اِ) بلند و بالای هر چیزی . مؤنث : عُلیا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بلند و بالای هر چیزی . (ناظم الاطباء). برتر و بلندتر و بزرگتر. (مؤید الفضلاء). نعت تفضیلی ، مقابل اسفل . مؤنث : عُلیا. ج ، عُلی ̍. (از اقرب الموارد). برتر. (ترجمان القرآن ترتیب ع
زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ن َ ](ع اِ) خرقه ای که در کس ناقه نهند تا بر بچه ٔ غیرمهربان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ] (اِ) آهنی را گویند که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد و به ترکی چخماق خوانند. (برهان ). آهن چخماق را گویند.(فرهنگ جهانگیری ).... اما در عربی نیز بمعنی آتش زنه آمده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چخماق وآتش زنه یعنی قطعه ای آهن که چون بر سنگ زنند از آن آتش ب
زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ] (اِخ ) دهی است به بخارا. از آن ده است احمدبن محمدبن عازم و از آن است ثوب زندپیچی . (منتهی الارب )(آنندراج ). دهی است در بخارا. (ناظم الاطباء). || کوهی است به نجد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
دبزندلغتنامه دهخدادبزند. [ دُ زَ ] (اِخ ) دبزن . رجوع به دبزن شود. (معجم البلدان ). و نیز رجوع به دبزان شود. (سمعانی ).
درزندلغتنامه دهخدادرزند. [ دَ زَ ] (اِ) جای بسیار خون ریزش را گویند، اعم از جنگ گاه و مسلخ . (برهان ) (آنندراج ). جایی که در آن خون بسیار ریخته شود، خواه جنگ باشد و یا سلاخ خانه . (ناظم الاطباء).
دستان زندلغتنامه دهخدادستان زند. [ دَ ن ِ زَ ] (اِخ ) نام زال پسر سام است که پدر رستم باشد. گویند زال را سیمرغ این نام نهاده است . (از برهان ). زال را دستان زند می گفته اند و معنی ترکیبی آنرادستان بزرگ یافته اند چه زند که نام نامه ٔ پارسیان است به معنی بزرگ است و آنرا مه زند نیز می خوانده اند.زال
فرزندلغتنامه دهخدافرزند. [ ف َ زَ ] (اِ) ولد. نسل . (یادداشت به خطمؤلف ). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج ). نسل . (از منتهی الارب ). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : شیب