زنوریلغتنامه دهخدازنوری . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلاترزان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زناریلغتنامه دهخدازناری . [ ] (اِ) زیاری . گویا یکی از اجزاء ساز اسب است یا زینتی است اسب را : خواهد ز من زناری و از حلقه ٔ لجام تا گوشه ٔ زناری زنار پالهنگ ؟سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنگاریلغتنامه دهخدازنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) : خلقانش کرد جامه ٔزنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنگاریفرهنگ فارسی عمید۱. رنگ سبز مایل به آبی.۲. (صفت نسبی) هرچیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگزده باشد؛ به رنگ زنگار؛ سبزرنگ.۳. (صفت نسبی) [قدیمی] زنگزده.
خط زنگاریلغتنامه دهخداخط زنگاری . [ خ َطْ طِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط سبزرنگ . کنایه از موی تازه بردمیده ٔ صورت : لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست .حافظ.
زبانی اصفهانیلغتنامه دهخدازبانی اصفهانی . [ زَ ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) میرزا ابوالقاسم یزدی برادر میرزا عنایت اﷲ اصفهانی . (فرهنگ سخنوران تألیف خیام پور بنقل از ریاض الجنه ٔ زنوری ).