زهرخوارلغتنامه دهخدازهرخوار. [ زَ خوا / خا ] (نف مرکب ) خورنده ٔ زهر. زهرخورنده . || (ن مف مرکب ) در بیت زیر از نظامی بمعنی زهرخورده آمده است : شنیدم که زهری برآمیختندنهانی دلش در گلو ریختندتن زهرخوارش چو شد دردمندبسوی سفر
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خوا /خا ] (ص ، اِ، ق ) ذلیل . زبون . بدبخت . (منتهی الارب ) (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) . مقابل عزیز : که دشمن اگرچه بود خوار و خردمر او را بنادان نباید شمرد. <p class="auth