سالخوردلغتنامه دهخداسالخورد. [ خوَر / خَرْ / خُرْ ] (ن مف مرکب ) بسیار سال . پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان ). بسیارسال برخلاف خورده سال .صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته . (آنندراج ). پ
پیر سالخوردلغتنامه دهخداپیر سالخورد. [ رِ خوَرْ / خُرْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیرسالخورده . پیر کهنسال . || کنایه از شراب کهنه . (انجمن آرا). شراب کهنه ٔ انگوری . (آنندراج ).